سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخر شب بود . لامپو خاموش کرده بودیم بخوابیم . شیوا     : بابا بادوم زمینی میاری ؟گفتم : مگه داریم ؟ گفت :آره . بشکنیم بخوریم !!! گفتم : اون که زمینی نیست . بادوم درختیه .( فامیلامون از کاشان هدیه آورده بودن )

شیوا3 ساله : من مادرجونو دوست دارم .من باباجونمو دوست دارم . من غذاشونو دوست دارم . چقدر غذای مادرجون خوبه . خونه ی مادرجون کجاست ؟ بابا بریم خونه ی مادرجون !( پدر و مادر همسرم )

361 روز و 22 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل

2-مصطفی، مهندس مکانیک، راحیل بانو،NOOB-SAILOR فقط زود قضاوت نکنید sajede،

 

 

 

 


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:38 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

صبح روز عید بود . عید غدیر . سفره انداختیم و میوه و شیرینی و شکلات رو چیدیم . سکه ها رو هم تو بشقاب کریستال ریختم و گذاشتم رو سفره .شیوا گفت :بابا خاله میخواد بیاد جایزه بگیره !!! ( عیدی غدیر )

364 روز و 13 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل

مهدیه...، محمد جواد س، ... 2 فرد دیگر ... زهرا -شاپرک، sajede

شیوا لباس پوشیده بود بره پارک کنار خونه مون . گفتم : کجا میره ؟؟؟گفت :بابا به تو چیه ؟!! تو برو خونه تون ... تو برو سرکار ... من برم تاب بازی کنم !!! - خاطرات دکتر بالتازار

بعد از ساعتی اومدن . شیوا : من سرسره سوار کردم خودمو !!! سرسره سوار شدم . الاکنک هم بازی کردیم .خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:29 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

 

شیوا  : اوهوء... اوهوء . گفتم : تو گفتی اوهوء ؟ گفت :آره . میخوام استقاقم بیرون بیاد !!!( استقاق = استفراغ )

جمعه 12/8/91 2:41 عصر - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل

*پوریا*، خلیل سعیدی، ... 1 فرد دیگر ... ::::شـــمیــــم::::، sajede

دکتر هیچ فکر اونجاشو کردید که یه روزی شیوا بخواد بیا اینجا وحرف بزنه و اونوقت شما اینجوری ابروشو برده باشی : دی -خلیل سعیدی

 

آبرو شو برده باشم ؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:29 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

تو داروخونه بودم . گوشیم زنگ خورد . شیوا بود . گفت  :باباجون میای خونه مون ؟ خونه؟ گفتم : آره . گفت :کجایی ؟گفتم : سرکارم ...

جمعه 12/8/91 2:32 عصر - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل

sajede

خب بعدش؟ - ساقی رضوان

نکته اش تو "خونه مون " بود . همین . بقیه هم نداشت . اگه داشت شما غریبه نبودی !!! - خاطرات دکتر بالتازار

آهان! - ساقی رضوان

 

 - سیده هانا صداقت


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:28 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا ( دخترم  ) : تاب تا ابازی خانا خانا منازی ________________2 سالگی

یکشنبه 7/8/91 10:02 عصر - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل

2-مصطفی، ثانیه ها...، ... 1 فرد دیگر ... سیده هانا صداقت، sajede

شیوا هر شب قبل از خواب :قشه بگو من میگم : قصه ی چی ؟ میگه : هیومه ( پیامبر ) _________________ 2 سالگی - خاطرات دکتر بالتازار

شیوا رو به من : مامانی دفت دسش بخونه ... پشو پشو دس بخون ( مامان رفت درس بخونه . پاشو درستو بخون ! ) - خاطرات دکتر بالتازار

حیوون مورد علاقه اش دسسد یعنی کفشدوزکه ! - خاطرات دکتر بالتازار

دسسد یعنی کفشدوزک؟ ای جان - سیده هانا صداقت

 

رفته بودن طلافروشی . تا گوشواره ی کفشدوزک رو دید دست گذاشت روشو و گفت : من اینو میخوام خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:27 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا  : بابا بارون نیاد . بیرون بارون نیاد !!! گفتم :یعنی چی ؟ گفت : اگه بارون بیاد- روبه برق بیاد- برف بیاد !!! بیرون نمیریم . تو بیرون بری خیس میشی !!!( روبه برق = رعد و برق )

363 روز و 22 ساعت قبل - آخرین تغییر : [||علیرضا خان ||] 358 روز و 11 ساعت قبل

باران موسوی*، *نجوا*، ... 2 فرد دیگر ... sajede، ||علیرضا خان ||

رو به برق - قافیه باران

 - دخو ®

عجب - عالم

 

آخه کجای دنیا " رو به برق با برف "همزمان میشه ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:26 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

5 روزی بود که شیوا منو ندیده بود . از مشهد تلفن زدن و شیوا گفت  :سلام باباجون . من پیش مادرجونم ( مادر بزرگ ) تو میای پیش مادرجون ؟ گفتم : من راهم دوره .گفت :من میام دستته می گیرم میارم پیش مادرجون !!! من میخوام بیام پیش تو . من اینجا نمی مونم . من نه . من پیش مادرجون نمی مونم . میخوام بیام پیش تو . مامان نمی مونم . مامان بی ادبه!!!

358 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [*دخترروستا*] 357 روز و 19 ساعت قبل

محمد جواد س، 0098، ... 2 فرد دیگر ... sajede، *دخترروستا*

عزیزم .... - 0098

 

باباجون ساعت چنده ؟ گفتم : 10 ( 10 شب ) گفت : ساعت 2 میایی ؟!!( به یاد اون موقع هایی که ساعت 2 نیمه شب از سرکار میام خونه !!! ) شیوا : الان خونه ی کی هستی ؟ من با تو میخوام بیام خونه تون !!!من دوست دارم بیام خونه تون . من دوست دارم پیش تو بیام ... - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:23 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا از سفر مشهدش می گوید  : بابا جون . من رفتم پیش قطار . قطار " فوفو جی جی " کرد !!!

358 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 357 روز و 20 ساعت قبل

||علیرضا خان ||، سوده-2، sajede

عجب! - .:راشد خدایی:.

قطار برای نماز ایستاد . مسیر طولانی بود . مادرخانمم که بیمار قلبی است به نفس نفس افتاد . می گفت : 1 دقیقه دیگر اگه تندتند راه می رفتم سکته می کردم . قطار در حال راه افتادن بود و به اونها استرس وارد شده بود . شیوا این واقعه را اینطوری تعریف کرد : مادرجی گم شد . مادرجی نماز خوند . بعدا مادرجون رفت وضو گرفت . مامانم رفت وضو گرفت . همه رفت وضو گرفت !!! - خاطرات دکتر بالتازار

 

راشدجان عجبت را تفسیر عوامانه بفرما تا ما هم اندکی از بسیار آنرا درک نماییم ! - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:23 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا  :شبکه ی کارتونه ها میاد ؟ کارن ها میاد ؟ یه بار دیگه گفت : بگو شبکه ی پویا . دنیا میاریم بیرون !!!( دنیا دنیا کارتن میاریم براتون )

358 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] 357 روز و 0 ساعت قبل

*زهرا.م، زهرا -شاپرک، sajede، *دخترروستا*

پویا پویا . شبکه ی کارتونه ها پویا !!! - خاطرات دکتر بالتازار

شیوا : بابا آب نبات خریدی ؟ گفتم : نه . گفت : وای خدای من . آب نبات نخرید !!! - خاطرات دکتر بالتازار

 

 


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:22 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا : تو آشغالا اینجا نریز مهمون میاد تو رو میزنه !!! گفتم : منو ؟ چرا ؟ گفت : نمیزنه ( شاید دلش برام سوخت )

358 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] 357 روز و 0 ساعت قبل

*صبا*، خلیل سعیدی، ... 2 فرد دیگر ... *دخترروستا*، *ماه بانو*

 - 0098

 

شیوا : باباجون کجا میری ؟ گفتم : سر کار . گفت : زود میایی ؟ بارون نیاد بیرون ؟ بارون نیاد ؟!! ( از ترس رعد و برق ) بارون نیاد خونه . بارون بی ادبه اینجا نیاد !!! - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  9:22 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]