قصه های من و شیوا :آخر شب بود . گفتم : بیا . نرو . بیا قلب من ( رو قلب من بخواب )گفت :گلب نه . گلب مامان بخوابم . از راه پله ها رفت بالا پیش مادرش و گفت : مامان بستنی . ماما بستنی بده !!!
^ پنج شنبه 4/8/91 10:50 عصر - آخرین تغییر : [علیرضا احسانی نیا] جمعه 5/8/91 1:21 عصر
DARYAEI، sajede، علیرضا احسانی نیا
شیوا : بیا . بیا عکس بگیریم . شقاتک نکیش . بیا عزیزم !!! ( شقاتک = شقالک =خجالت ) - خاطرات دکتر بالتازار
خداسز ( خداحافظ ) دابود ( دارو ) بخشید ( ببخشید ) دککتم= گلکتم ( دلبرکم ) - خاطرات دکتر بالتازار
مادر شیوا : از بیرون اومدیم . دیدم که به مانتو و شلوارم آدامس چسبیده . به شیوا گفتم : تو آدامس چسبوندی به چادرم ؟ . شیوا : نه . تو زدی . به آجی میگم دیگه بهت آدامس نده !!!
^ پنج شنبه 4/8/91 11:38 عصر - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] جمعه 5/8/91 9:40 عصر
DARYAEI، سایه *، ... 1 فرد دیگر ... توحیدی، علیرضا احسانی نیا
مادر شیوا : خواستم بخاری رو روشن کنم . شیوا گفت : بخاریو روشن نکن . بابا دعوات می کنه !!! گفتم : نه . اگه شب روشن کنیم دعوا نمی کنه . - خاطرات دکتر بالتازار
- 0098
سلام.اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم و اهلک اعدائهم. اللهم عجل لولیک الفرج-عیدتان مبارک - علیرضا احسانی نیا
سلام بر شما هم مبارک - خاطرات دکتر بالتازار
دخترم شیوا : تب داری ؟ تب داری ؟ سوختی ؟!! گفتم : من تب دارم ؟ گفت : آره . بعد به مادرش گفت : دست بزن ( دست بزن به بدن بابا ... )
^ شنبه 6/8/91 8:50 صبح - آخرین تغییر : [فقط زود قضاوت نکنید] شنبه 6/8/91 9:47 صبح
محمد تقی خوش خواهش، فقط زود قضاوت نکنید
شیوا : موش ...سگ دوست داری ؟ گفتم : آره . گفت : گربه ؟... زهرا ؟ ... ممد رضا ؟ شیوا خانوم ؟ - خاطرات دکتر بالتازار
؟؟ - هادی قمی
شیوا : آجی گفت اونجا" پشره" داره !!! . لولو داره !!! - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا : بابا کجاست ؟ مادرش گفت : رفته نماز جمعه . شیوا : نماز جنه ؟
^ شنبه 6/8/91 9:17 صبح - آخرین تغییر : [sajede] شنبه 6/8/91 8:59 عصر
گروه جرقه ایرانی، پسر بچه بازی گوش، ... 1 فرد دیگر ... کوثر ولایتن، sajede
صلوات شیوا : اللم صلا ممد ا ممد بجه بجه ( به وعجل فرجهمش دقت کنید ) - خاطرات دکتر بالتازار
الا ببر = الا ببد ( الله اکبر ) الاباس ( امیر عباس ) - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا به ما می گفت : کی کی دس نزنا !!! ( به کبریت دست نزنا ! ) - خاطرات دکتر بالتازار
- 0098
شیوا گردن بند مادرش رو آورد و گفت : مامان این تویی ؟!!
^ شنبه 6/8/91 9:10 صبح - آخرین تغییر : [sajede] شنبه 6/8/91 8:59 عصر
علی صیاد، محمد تقی خوش خواهش، ... 1 فرد دیگر ... کوثر ولایتن، sajede
به مادرش گفت : جی جی بده . جی جی گاب عزیز !!! ( شیر گاو عزیز !!! ) - خاطرات دکتر بالتازار
خدا حفظش کنه - علی صیاد
دس دجی ( دستمال کاغذی ) داپشت ( لاک پشت ) شالار ( شلوار ) جورو ( جارو )لیبان ( لیوان ) - خاطرات دکتر بالتازار
بچه من به عرق نعنا میگفت عنق انر! - علی صیاد
شیوا برام کتاب خوند : بابا - حسنی پلوشو ریخت . غذاشو نمی خوره . مامانش میگه " غذا نمی خوری ؟" دهنشو باز نمیکنه . باباش میگه - من میگه " تفک میخوام بخورم - چیپس !!!"
^ شنبه 6/8/91 9:00 صبح - آخرین تغییر : [sajede] شنبه 6/8/91 9:00 عصر
محمد تقی خوش خواهش، «سیدمرتضی»، ... 1 فرد دیگر ... فقط زود قضاوت نکنید، sajede
شیوا : باطمه نماس خوندی ؟ 11/1390 - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا آنلاین : بابا الان اذون می ... سند باد داره ؟؟؟
^ چهارشنبه 10/8/91 11:37 صبح - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] چهارشنبه 10/8/91 1:09 عصر
فقط زود قضاوت نکنید، ××بلای آسمونی××، حرف های تنهای
بر و بچ پیامرسون جمع کنید بساطتونو . نمازه . - خاطرات دکتر بالتازار
سلام.التماس دعا. - حرف های تنهای
سلام بر شما . - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا می خواست نماز بخونه . به من گفت : ممد مهل کوش ؟!! ( محمد مهر کو ؟ )
^ یکشنبه 7/8/91 10:12 عصر - آخرین تغییر : [*@*نرجس خاتون*@*] یکشنبه 7/8/91 10:27 عصر
شما اسمتون محمده؟ - .:راشد خدایی:.
- *آسمان*
آدخ ( افتاد ) باشه ( بالش )مسنی= بسنی ( بستنی )ابد ( بی ادب ) خداسس= خداسز( خداحافظ ) - خاطرات دکتر بالتازار
آی مرشد تیزهوش !!! - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا اینجا حاضره . پرسید : باباجون تو ممدی ؟ گفتم : آره . گفت : (نه ) تو بابایی !!! - خاطرات دکتر بالتازار
دختر بزرگم سرش رو پای مادرش بود . شیوا موی سر اون رو کشید و رو به مادرش گفت : بگو برو . گفتم : بذار بخوابه . گفت : نخوابه . من بخوابم !!!
^ 361 روز و 22 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل
«سیدمرتضی»، فقط زود قضاوت نکنید، مهندس مکانیک، sajede
حسادت در وجود ماهست . یه عالمی 20 سال زحمت کشید تا تونست این رذیله رو در خودش ریشه کن کنه و اون روز با شادی اومد سر کلاس و چهره اش بشاش بود . طوری که طلبه ها متوجه این تغییر محسوس در چهره ی استاد شدن . -خاطرات دکتر بالتازار
منم - عالم
شیوا : اه - بابا فاطمه لامپو خوشن ( روشن ) کرد .آنگاه رو به فاطمه گفت : خاموشش کن ! گفتم : چرا ؟ گفت :بخوابیم . و داد زد : فاطمه لامپو خاموش کن !
^ 361 روز و 21 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 360 روز و 17 ساعت قبل
فقط زود قضاوت نکنید، *عاطفه*، عارف خسته، sajede
تحکم و سلطه بر دیگران هم یکی از صفات غریزی ماست . - خاطرات دکتر بالتازار
باش - عالم