سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : چرا شب درس می خونی بیدار می مونی ؟ قدکوتاه میشی بابا ! وقتی شما به من میگین قدکوتاه میشی تو هم قدکوتاه میشی دیگه !
^ دیروز 11:39 صبح - تغییر : [تک اندیش] دیروز 12:35 عصر
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر

    + شیوا : بابا ! خدا ما رو لاک زده که صورتیه این ( ناخن ) ؟ گفتم : آره . شیوا : خدا ما رو آرایش خدایی کرده ؟
    ^ دیروز 11:35 صبح - تغییر : [به یادتم] دیروز 12:28 عصر
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر
    صِبْغَةَ اللَّهِ ? وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ? وَ نَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ (بقره 138) - شما (ویرایش | حذف)

    خدا حفظشون کنه - ..: *شیرازی*:..

    نظر

    + در ظرف سیرسرکه رو باز کردم و 3-2 قاشق از آبش خوردم . شیوا بعد دقایقی اومد آشپزخونه و گفت : چقدر بوی سیر میاد انگار اینجا سیرکه !

    + شیوا : بابا ! کتری جوشه . گفتم : مگه میشه ؟ چه زود ؟ شیوا : آره دود آمد ! بعد اصلاح کرد : بخار .
    ^ 95/4/14 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/4/14
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر

    + تلویزیون حرم امام رضا رو نشون می داد . خانومم به شیوا گفت : بگو امام رضا ما رو بطلبه . شیوا رو به تلویزیون : بطلب ... بعد گفت : طلبید . مادرش گفت : اه . طلبید ؟ کی میریم ؟ شیوا رو به تلویزیون : کی می آییم ؟ ... بعد ادامه داد : گفت " 100 سال دیگه " !
    ^ 95/4/14 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/4/14
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر

    + یه بچه گربه بیرون خونه مون ضعیف و بی رمق افتاده بود . شیوا و مادرش براش گوشت بردن . اصلا جون نداشت تکون بخوره . باید گوشتو نزدیک دهنش می بردن . 3-2 تکه گوشت که خورد جون گرفت . شیوا : برم بیارمش ؟ گفتیم : نه . اون که اهلی نیست . گفت : ما بهش محبت کردیم خونگی شده اگه محبت نکنیم خونگی نیست ! ما هم خونگی ایم دیگه - اون از آدم درست شده . دیدم داره بامزه بازی در میاره گفتم : بسه دیگه .
    ^ 95/4/10 - تغییر : [شمس الظلام] 95/4/10
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر
    گفت : پس چرا زنان کوچک می بینم ( برنامه کودک ) یه گربه سفید دست یکی از بچه هاست ؟ حیف شد . کاشکی اونم مثل آدم بود می اومد خونه مون منو از تنهایی آزاد می کرد . - شما (ویرایش | حذف)

    شیوا : چرا خدا به گربه شلوار نداده ؟ مامان ثواب یم کنه براش بلیز و شلوار بدوزه برف میاد سرما نخوره ؟ گفتم : پوستشون لباسشونه . گفت : لباس خوشگل تر ! صورتی ... ! - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا دشت به ریشم زد و گفت : چقدر ریشت کوچولوئه .بعد داشت ریشمو می کند . گفتم : اه . نکن دردم میاد . گفت : خوب میخوام یادگاری نگه دارم !

    ^ 95/4/10 - تغییر : [شمس الظلام] 95/4/10
  • مدیریت
  • - نوسازی - نظر

    نوشته شده در  سه شنبه 95/4/22ساعت  12:8 صبح  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()

    شیوا : بابایی ! میای " هر کی خوشگل تر نقاشی بکشه می بره " ؟
    ^ 12:43 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
    - نوسازی - نظر

    + شیوا : من دیگه وقتمو تلف نمی کنم واسه خواب ( یعنی زودتر می خوابم و وقت تلف نمی کنم . چون ) صبح دیر بلند میشم برنامه خوشگلا رو نمی بینم ( برنامه خردسالان ) . چقدر بدن من خوابالوئه .
    ^ 12:48 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
    - نوسازی - نظر

    + شیوا : یه دوستم - فاطمه سادات - هر روز شیر می آورد با لقمه اش می خورد . نمی دونم پول دار بود چی بود که هر روز شیر می آورد ! ( شیر پاکتی 200 سی سی 900 تومنی ! )
    ^ 12:46 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
    - نوسازی - نظر

    + داشتم تلفنی صحبت می کردم . گفتم : من از شهرستان تماس می گیرم . شیوا : چرا میگی شهرستان ؟ مگه ما شهرستانیم ؟ ما قمیم !
    ^ 12:44 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
    - نوسازی - نظر

    + مادر شیوا : اگه یه کاسه ماست بخوری بهت جایزه میدم . شیوا : اول جایزه بده ! مادر : نه . شیوا : بگو بگو جایزه چیه ؟ مادر : بستنی خوشمزه . شیوا : آها .
    ^ 12:49 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 4:49 صبح
    - نوسازی - نظر


    + صابون مایع تموم شده بود . منم صابون خمیری رو موقت گذاشتم دستشویی . شیوا : بابا ! با اون خمیر دندون باید دست بشوریم ؟!
    ^ دیروز 3:9 عصر - تغییر : [داروخانه دکتر سلیمی] دیروز 7:9 عصر
    - نوسازی - نظر

    شیوا سر سفره ناهار عروسکش رو آورده بود . گفت : مامان برم قاشق کوچولو بیارم . میخوام بچه ام هم بتونه بخوره . بعد از زبون عروسک گفت : مادربزرگ دستت درد نکنه . چقدر غذاهات خوشمزه است . مزه نوش جونی میده ! - شما (ویرایش | حذف)

    خدا حفظش کنه - ایوان خاطره

    خدا حفظش کنه - ایوان خاطره - *لیلا*

    نظر

    + تلویزیون داشت جوشن کبیر رو پخش می کرد . خانمم به شیوا گفت : بیا گوش کن . خدا 1000 تا اسم داره . شیوا : معصومه هم هست ؟! خانم : نه . شیوا : امیر محمد ؟! خانم : نه ... علی هست ... اه . صادق هم هست . اسم بابا . شیوا : امام صادق ؟!
    ^ دیروز 3:6 عصر - تغییر : [داروخانه دکتر سلیمی] دیروز 7:9 عصر
    - نوسازی - نظر


    + پدر و مادر خانمم می خواستن بیان خونه ما . خانم در حال دستمال کشیدن به میز تلویزیون و ... بود . شیوا : 2 تا مهمون که اینقدر تمیز کردن نداره !
    ^ دیروز 2:59 عصر - تغییر : [ایوان خاطره] دیروز 5:16 عصر
    - نوسازی - نظر

    + شب آخر ماه مبارک بود . شیوا نمی خوابید . مادرش گفت : بگیر بخواب . شیوا : میخوام تا سحر بیدار باشم . مادر : دیگه سحر نداریم . شیوا : پس چی بخوریم ؟!
    ^ دیروز 3:1 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 3:10 عصر
    - نوسازی - نظر

    + شیوا زنگ زد به خواهرش که رفته بود مسافرت شهرستان . شیوا : فیلمو می بینی ؟ ( فیلم خداحافظ بچه ) خواهرش گفت : آره . شیوا : مگه آنتن میده ؟ مگه اونجا هم فیلم میاد ؟!

    ^ دیروز 3:3 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 3:10 عصر
    - نوسازی - نظر
    شیوا : آمنه ! از طرف من برو پارک !

    نوشته شده در  دوشنبه 95/4/21ساعت  10:43 صبح  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()

    شیوا با گریه بیدار شد و گفت : گرسنه ام .گفتم : پاشو غذا بهت بدم . گفت : من روزه ام . چرا مامان منو ( سحر ) بیدار نکرد ؟ گفتم : بیدار کرد . پا زدی به ماست بیدار نشدی . گفت : من خوابم سنگینه . چرا بلندتر صدام نکرد ؟ گفتم : پاشو نزدیک ظهره . اگه روزه هم بودی الان باید باز می کردی . گفت : من روزه ام واقعیه ! من غذا نمی خورم تا شب بشه . افطار ( سحر ) کاشکی مامان بیدارم می کرد !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [شما] 2:20 صبح
    - نوسازی - نظر

    شیوا خانوم چند سالشونه؟ - عاشق المستحیل

    آذر 88 دنیا اومده . - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + خانمم داشت مورچه هایی که تو آشغالدون گیر افتاده بودن نجات می داد . گفت : بمیرم براتون . شیوا : نمیر . اونا باید برای تو بمیرن که داری نجاتشون میدی !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [عاشق المستحیل] 2:13 صبح
    - نوسازی - نظر

    + تلویزیون یه پویانمایی رو نشون داد که " بان کی مون " ملعون پرید و یه بسته دلار که هواپیمای عربستان انداخته بود گرفت و همزمان بمبی بر سر کودکان یمن فرود آمد . ما فکر می کردیم بان کی مون پریده تا کودکان رو از خطر دور کنه . شیوا : پولو نجات داد بچه هاشو نجات نداد . چقدر پولو دوست داشت !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [#حسین عاشوری#] دیروز 3:57 عصر
    - نوسازی - نظر
    سلام / یه کتاب بنویسین به نام خاطرات شیوا ... - « لنگرودی »

    سلام الانم دارم می نویسم دیگه . منتهی روی هوا . - شما (ویرایش | حذف)

    خداحفظشون کنه - محدثه خانوم


    نظر

    + شیوا داشت پیش خودش ریاضی کار می کرد : 5+2 میشه 7 ... 1+5 میشه 6 ... 5+1 چند میشه ؟ گفتم : 6 گفت : مگه 2 تا 6 داریم ؟ هم 5+1 و هم 1+5 ؟؟؟
    ^ 95/4/10 - تغییر : [*پوریا*] دیروز 11:13 صبح
    - نوسازی - نظر
    شیوا : بابا ! 4و6 میشه 10 ؟ گفتم : آره . گفت : تو اون دفعه گفتی که 5و5 میشه 10 . حالا میگی 4 و 6 میشه ؟؟؟ - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا نق نق می کرد و دلش رو گرفته بود . مادرش گفت : چرا روی غذا آب خوردی ؟؟؟شیوا به کولر اشاره کرد و گفت : اون دلمو سرد کرد !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/4/10
    - نوسازی - نظر


    + شیوا : بابا ! مامان تو قبل از اینکه بمیره گفت " مواظب بچه ام باش " ! باباجون ! من مامان تو ام . عشق تو ام !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/4/10
    - نوسازی - نظر

    + شبکه آی فیلم داشت سریال تنهاترین سردارو نشون می داد . منم که پشت کامپیوتر بودم . شیوا : بابا بیا فیلم امام علی رو ببین . گفتم : تو به جای من ببین . گفت : بیا مگه امام علی رو دوست نداری ؟ امام علی گفته " هر کی فیلم منو ببینه اون منم " !

    + شیوا لامپ دستشویی رو چند بار روشن و خاموش کرد و گفت : برقا رفت . برقا رفت . بابا میری برق بخری برای دستشویی ؟! اول روشن بود بعد خاموش شد بعد روشن شد بعد خاموش . بعد هر چی دیگه زدیم روشن نشد !
    ^ 95/4/10 - تغییر : [به یادتم] 95/4/10
    - نوسازی - نظر


    + شیوا : چرا ماه رمضون فقط شب قدر داره ماه های دیگه نداره ؟
    ^ 95/4/10 - تغییر : [majid57] 95/4/10
    - نوسازی - نظر

    نوشته شده در  شنبه 95/4/12ساعت  11:25 عصر  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()

    صبح زود راه افتادیم به سمت مشهد تا 9-8 شب تو راه بودیم . در طول مسیر هی شیوا می گفت : کی می رسیم ؟ چرا نمی رسیم ؟ نزدیکای مشهد بود . شیوا : پیاده نمیشیم بریم بخوابیم !
    ^ 42 دقیقه قبل - تغییر : [وزنه سیاسی] 40 دقیقه قبل
    - نوسازی - نظر

    + خانمم از شیوا پرسید : عزیزم ! نام کشور ما چیه ؟ شیوا : قم ! خانم : کشور ؟ شیوا : تهران ؟ خانم داشت کمکش می کرد " ای " . شیوا : ایران . اول من گفتم !
    ^ 44 دقیقه قبل
    - نوسازی - نظر

    + شیوا : میرم دستشویی بالا ( طبقه بالا ) . پایین هیولا داره ! برا یهمین میگم اعوذ بالله من الهیولا - اعوذ بالله من الغول !
    ^ 47 دقیقه قبل
    - نوسازی - نظر

    + ریاضی نوین . شیوا داشت با خودش بلند بلند تکرار می کرد : 2+2 میشه 3 ... 4+4 میشه 5 ... 5+6 میشه 7 ... 7+9 میشه 10 !!!
    ^ 48 دقیقه قبل
    - نوسازی - نظر

    + شیوا لج کرده بود . زد زیر گریه . می گفت : هیچکی تو این دنیا منو دوست نداره . فقط بابا منو دوست داره . کاشکی مامان بزرگ زنده بود . فقط مامان بزرگ منو دوست داشت . مامان منو دوست نداره . همیشه گریه منو در میاره . میگه من بچه ی بدی ام . 3 نفر منو دوست دارن بابابزرگ - مامان بزرگ - بابا .
    ^ 59 دقیقه قبل - تغییر : [شما] 55 دقیقه قبل
    - نوسازی - نظر
    حالا قصه چی بود ؟ سر لباس پوشیدن برای رفتن سر کوچه بود . لباساشو در آورده بود لباس جدید می خواست بپوشه . مادرش می گفت لباس عوض نکن . شیوا : من بیرون ( بیرون اتاق ) لباس می پوشم . من عرق دارم . عرق دارم میخوام مریض بشم ! - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا رو به من : من دوست ندارم بزرگ بشم ( چون ) آمنه ( خواهر بزرگتر ) بزرگ شد تو ریشات سفید شد . من بزرگ بشم تو پیر میشی .
    ^ 95/4/7 - تغییر : [اقلیم رهایی] دیروز 1:40 صبح
    - نوسازی - نظر

    + توی بازی یکی از گوشواره های شیوا افتاد . شیوا : بابا ! یه گوشواره ام نیست . کجا افتاده ؟ گم شده ؟ چرا خدا همه چی رو می دونه ؟ - می دونه گوشواره ام کجا افتاده ؟! ( و من نمی دونم ) یعنی یه گوشواره ای باشم ؟ تا دیدم یه گوشواره ام نیست بازی ام به هم ریخت .
    ^ 95/4/7 - تغییر : [کشتی نجات ما] دیروز 12:25 صبح
    - نوسازی - نظر

    + تلویزیون : وسط دعای جوشن کبیر : بیایین با خدا آشتی کنین . شیوا : مگه با خدا قهر کرده که میخواد آشتی کنه ؟!
    ^ 95/4/7 - تغییر : [کشتی نجات ما] دیروز 12:24 صبح
    - نوسازی - نظر

    + شیوا : واسه منم شهادت می گیرن یا فقط واسه اماما ؟ گفتم : نه . فقط برای اماما . گفت : چرا برا ما نمی گیرن ؟؟؟ گفتم : ما که شهید نشدیم . گفت : وقتی مردیم ؟ گفتم : نه . گفت اگه شهید بشیم ؟ گفتم : آره . می گیرن .
    ^ 95/4/7 - تغییر : [شمس الظلام] 95/4/7
    - نوسازی - نظر


    + شیوا : من دوست دارم خانوادگی بمیریم . مثلا الان شبه صبح من بمیرم ظهر مامان بعد از ظهر مثلا بابا شب آمنه ( خواهر بزرگش ) .

    ^ 95/4/7 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/4/7
    - نوسازی - نظر
    بعد ادامه داد : کی زودتر می میره ؟ برای اینکه نگرانیشو کم کنم گفتم : ما امشب که می خوابیم می میریم . خوابیدن مثل مردنه . گفت : آره ؟ بعد دوباره زنده میشیم ؟

    نوشته شده در  چهارشنبه 95/4/9ساعت  3:27 عصر  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()

    شیوا یه عروسک کاموایی زرد داره اسمشو گذاشته " زردک " . شیوا : مامان ! می دونستی تو مامان بزرگ اینی ؟ منم مامانشم . بابا بابابزرگشه . بابا ! می دونستی تو و مامان باید به این خیلی مهربونی کنین ؟ چون تو و مامان بابابزرگ این هستین !
    ^ 95/4/2 - تغییر : [Reza♥*999] دیروز 1:8 صبح
    - نوسازی - نظر
    شیوا : بابا ! تو خوشحالی 2 تا نوه داری ؟ باعث 2 تا نوه شدی خوشحالی ؟ من به جای تو بودم خوشحال بودم . - شما (ویرایش | حذف)


    شیوا رو به خواهرش گفت : تو " خواهر مادر" اینی . یعنی خواهر مادر ( من مادرشم تو هم خواهر من ) ! - شما (ویرایش | حذف)

    شیوا : چرا این عروسک یه پاش قدبلنده یه پاش قدکوتاه ؟! - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا : خواب یه خوبی داره که آدم نمی تونه بره دستشویی ! من اینو دوست دارم . چون از دستشویی رفتن بدم میاد !
    ^ دیروز 12:50 صبح - تغییر : [Reza♥*999] دیروز 1:6 صبح
    - نوسازی - نظر

    + شیوا میخواد بره دستشویی می ترسه . از عنکبوتی که کنار روشویی تار تنیده . شیوا : اون از من می ترسه منم از اون می ترسم . منم اگه خونه ام تو دستشویی بود اون می اومد من فرار می کردم .
    ^ 95/4/2 - تغییر : [mano man] 95/4/3
    - نوسازی - نظر
    خانمم می گفت : عنکبوت وقتی صدای شیوا رو می شنوه میره مخفی میشه ( از بس شیوا روش آب ریخته ) ولی از من نمی ترسه . اینو تو تحقیقاتت بنویس . - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + سر سفره سحری : شیوا : ته دیگ ته دیگ . گفتم : تموم شد . شیوا : مامان ! این دفعه ته دیگ بیشتر درست کن . مادرش گفت : بنویس . میگه ته دیگ بیشتر درست کن . شیوا : ته دیگ خودش درست میشه یا تو درست می کنی ؟
    ^ 95/4/2 - تغییر : [شمس الظلام] 95/4/3
    - نوسازی - نظر

    + داشتم لوبیاسبز پاک می کردم . شیوا با عروسکش اومد کنارم و گفت : اه . این داره کار می کنه مگه خانومت تنبله ؟ گفتم : دیدی خانوم ؟ خانمم گفت : شما دو تا دارین سوء استفاده می کنین . شیوا : من نمیگم که . این ( عروسک ) میگه . من دارم بازیگری می کنم !
    ^ 95/4/2 - تغییر : [شمس الظلام] 95/4/3
    - نوسازی - نظر
    شیوا با دو تا عروسکاش بازی می کرد : من شوهرم دست به سیاه و سفید نمی زنه .عروسک دوم : ولی من شوهرم دست به سیاه و سفید می زنه . عروسک اول : وای به سیاه و سفید دست زد . این به سیاه و سفید دست زد . برم به همه بگم . هه هه هه . - شما (ویرایش | حذف)

    عروسک : من دیروز ازدواج کردم . خانومم گفته مرد نباید دست به سیاه و سفید بزنه . من خوشحالم . فقط استراحت می کنم . بعد رو به من گفت : کار نکن . اگه کار کنی خدا تو رو می بره جهنم ! خدا گفته مردا نباید به سیاه و سفید دست بزنن ! - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا همین الان ( 10و1 دقیقه شب ) : اگه شبها زود بخوابیم قدبلند میشیم . تو الان قد کوتاهی ! مادرش گفت : می خوابم . شیوا : باید ساعت 10 می خوابیدی !
    ^ 95/4/2 - تغییر : [2-عارف] 95/4/2
    - نوسازی - نظر

    شیوا : چرا خدا گفت فقط روزا روزه بگیریم . شبا نگیریم ؟ - شما (ویرایش | حذف)

    واقعا چرا؟ - عمو آیینه سکندر

    شما هم نمی دونی ؟ شما که معلمی ! - شما (ویرایش | حذف)

    ندونستن عیب نیست نپرسیدن عیبه؟ - عمو آیینه سکندر

    مادرش گفت : اگه شب می گرفتیم اسمش می شد " شبه " . شیوا : روزه - شبه . روزه و شبه . هه هه . چه باحال ! - شما (ویرایش | حذف)

    شیوا : من اینطوریم که اگه 10 نخوابم دیگه خوابم نمی بره . خوابم می پره . - شما (ویرایش | حذف)

    نظر


    + رفته بودیم خونه دامادم . چند روزی مونده بود به روز پدر . یه کفش برام گرفته بودن . شیوا هم که دید اونا هدیه دادن رفت سر کیف مادرش و 5000 تومن پول برداشت و به من داد و گفت : رفتیم خونه بازم بهت میدم . اومدیم خونه از پول نوهای عیدش یه 10 هزار تومنی به من داد و گفت : این پولو اصلا خرج نکن . یادگاری نگه دار ! مادرش گفت : تو که قبلا پول دادی . شیوا : اون پول تو بود از طرف من نمی تونه باشه .

    + شیوا : ما چرا طلا-جواهر نداریم ؟ معمای شاه خیلی طلا-جواهر داشت ! گفتم : طلا چه خاصیتی داره ؟ نون خوبه یا طلا جواهر ؟ خانمم گفت : ما یه بار می تونیم بریم خونه ی شاه رو ببینیم . موزه است . شیوا : راضی هست خونه شو ببینیم ؟ اگه راضی نباشه می برنش جهنم ؟ رفتیم خونه شون می تونیم یه کم طلا جواهراشو بیاریم خونه مون ؟ سکه طلا ؟ یه جایی قایم کرده کسی نبینه ؟!!
    ^ 95/2/30 - تغییر : [شما] 95/2/30
    - نوسازی - نظر
    گفتم : آدم که می میره همه طلاها رو باید بذاره بره . شیوا : خوب باشه . من اگه بمیرم بازم طلا-جواهر میخوام ! - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + خانمم در باره من به شیوا گفت : بابا چه زود عصبانی میشه . اصلا جنبه نداره . شیوا : داره . خانم : نداره . شیوا : داره . داره . داره . خانم : جنبه چی هست ؟ شیوا : نمیگم !
    ^ 95/2/30 - تغییر : [.:راشد خدایی:.] 95/2/30
    - نوسازی - نظر
    خخخخخخخخ - .:راشد خدایی:.

    نظر

    + شیوا و مادرش شب قبل زود خوابیدن ( 10 شب ) . صبحم نسبتا زودتر شیوا رو بلند کردیم . مادرش گفت : سلام . صبح به خیر . خستگیت در رفت ؟ شیوا که هنوز خوابش کامل نشده بود گفت : خستگیم اومد !
    ^ 95/2/28 - تغییر : [شمس الظلام] 95/2/28
    - نوسازی - نظر

    نوشته شده در  یکشنبه 95/4/6ساعت  12:43 صبح  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()


    + ساعت 12:15 شب اومدم خونه . شیوا خواب بود . 5 دقیقه بعد بلند شد و رفت آب بخوره . گفت : بابا ! من حرف مامانو گوش کردم ( ساعت ) 10 چشمامو بستم . اصلا باز نکردم ( اما ) هیچی خوابم نمی بره . اه . چشمام خسته بود الان هم خسته است . خوابم نمی بره !
    ^ دیروز 1:32 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 2:30 عصر
    - نوسازی - نظر

    + بیرون بودیم . وارد خونه شدیم . شیوا : وای چقدر خونه گرمه . بذار در باز باشه خنکی بخوریم ! چقدر گرمه . دارم عرق می گیرم !
    ^ دیروز 1:34 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 2:30 عصر
    - نوسازی - نظر

    + صدای زنگ گوشیم بلند شد . سر سفره بودیم . باید می رفتم خاموش می کردم . شیوا رفت و با پاش خاموش کرد و گفت : خدا به آدم پا داده یه کارایی رو میشه با پا انجام داد !
    ^ دیروز 12:58 عصر - تغییر : [*لیلا*] دیروز 2:29 عصر
    - نوسازی - نظر
    شیوا : من خواب دیدم " امشب دیر خوابیدم " ! - شما (ویرایش | حذف)

    شیوا از خواب بلند شد و پرسید : الان ظهره ؟ گفتم : نه . گفت : صبحه ؟ گفتم : نزدیک 4 بعد از ظهره . گفت : بعد از ظهره ؟ گفتم : آره . گفت : چرا ظهر نیست - بعد از ظهره ؟!   - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + شیوا : مورچه رو دیدم که داشت دماغو می برد . مورچه ها چی می خورن ؟ گفتم : هر چی خوردنی باشه . گفت : مگه دماغ خوردنیه ؟ گفتم : هر چی باشه . مو - پوست جداشده - ... از ناچاری می خورن . گفت : ناشکری نمی کنن ؟!
    ^ دیروز 1:38 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 2:29 عصر
    - نوسازی - نظر

    + من و شیوا با هم سر سفره بودیم . کشیدم کنار . گفت : دیگه نمی خورم چون سفره بدون کسی مزه نمیده تو شکم آدم ! خدایا برکتتو نازل کن .
    ^ دیروز 12:59 عصر - تغییر : [شما] دیروز 1:39 عصر
    - نوسازی - نظر
    شیوا رو به مادرش : بایمه . بایمه درست کن . ( خورشت بامیه ) - شما (ویرایش | حذف)

    نظر

    + گفتم : کندر میکروبهای دهان و معده رو از بین می بره شیوا : مگه آدم غذای بد می خوره که شکمش میکروب داره ؟ گفتم : از دستهامونگفت : دهن چی ؟ چرا دهنمون بو می گیره ؟ گفتم: میکروبا غذاها رو تبدیل به اسید می کنن و دندونا رو می پوسوننگفت :مگه ما غذای بد می خوریم تو دهنمون میکروبه ؟ دهن ما که بسته است میکروب از کجا میاد ؟ اسید چیه ؟ گفتم : مواد شیمیاییهگفت : شیمی ؟ شیمیایی ؟ کاشکی می دونستم
    ^ دیروز 1:6 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 1:7 عصر
    - نوسازی - نظر
    کدوم مواد شیمیاییه ! - شما (ویرایش | حذف)

    گفتم : محیط دهان و بینی و روده محل زندگی میکروبه . - شما (ویرایش | حذف)

    نظر


    + خانمم از مغازه ماست گاومیش خرید . خانم : گاومیش با گاو چه فرقی داره ؟ شیوا : نیش می زنه میگن " گاونیش " ؟! گفتم : گاومیش . گفت : نیش یا میش ؟
    ^ دیروز 1:23 صبح - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 8:31 صبح
    - نوسازی - نظر

    + شیوا : بابا ! تلزون ( تلویزیون ) تو خونه همه یه جوره ؟ مثلا خونه آمنه همینو نشون میده - خونه همه همینو نشون میده که خونه ما نشون میده ؟
    ^ دیروز 1:25 صبح - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 8:30 صبح
    - نوسازی - نظر

    + تلویزیون داشت دعاء سحرو پخش می کرد . اللهم انی اسئلک من نورک ... شیوا : نون . گفت نون !

    ^ دیروز 1:27 صبح - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 8:30 صبح
    - نوسازی - نظر
    اللهم انی اسئلک من کمالک ... شیوا : گفت کمال . اون موقع هم گفت جمال اون موقع هم گفت جلال . مامان ! مگه 4 تا نبود ؟ جمال و جلال و کمال و چی ؟؟؟ - شما (ویرایش | حذف)

     

    تو ضیح : دامادم اسمش کماله . برادرش جمال و پدرش جلال

    نوشته شده در  یکشنبه 95/4/6ساعت  12:33 صبح  توسط شیوای بابا 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ***
    ***
    //
    *
    *
    *
    *
    ***
    *
    *
    *
    [عناوین آرشیوشده]