سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : مامان ! اینو یاد گرفتی که هر کی باید از مسواک خودش استفاده کنه ؟ هر کی باید از حوله خودش استفاده کنه ؟ چون هر چیز کثیف شخصیه !!!
اینو بلدی که هر کی باید از حوله ... مسواک ... لیوان خودش استفاده کنه ؟
چون شخصیه .

ساعت 8 شب بود .
شیوا : مامان ! نون نرم و با چایی میخوام . نون نرم و با چایی بیار و شکر .
  بعد از دقایقی که دید کسی بهش محل نذاشته گفت : من چایی میخوام با شکر و یه نون نرم !

 شیوا : روز تعطیل باید سر و صدا کنم . استراحت نکنم !!!
 94/9/12  

خو راست میگه بچه.والا بچه هامون عقده ی سروصدا و ورجه وورجه کردن دارن - 2-هفت آسمان

 خانمم گفت : دیروز تولد بچه فلانی بود .
گفتم : چه اهمیتی داره ؟ سالی 7 میلیارد سالروز تولد داریم باید هر روز تولد بگیریم ؟؟؟
  شیوا : من 6 سال دیگه دنیا میام . آره ؟!!

شیوا : بابا ! یادته ده بیست سی چل ... نود صد می گفتیم ؟ این درست نیست .
ده بیست سه 15 هزار و شصت و 15 هر کی میگه 15 نیست بره خونه شون باباشو خبر کنه که کلاهش نیست .
این درسته !!!

شیوا و مادرش رفتن در خونه همسایه و برگشتن .
شیوا : الان ساعت دهه ؟ آره ؟
نگاه به ساعت کردم . 5 دقیقه به 10 شب بود .
گفتم : آفرین . از کجا فهمیدی ؟ ( مگه ساعت بلدی ؟ )
گفت : چون محمدرضا خوابه . مامانش گفت خوابه !!!


خانمم می خواست بره پیاده روی اربعین .
شیوا : مامان اجازه نداری بری . یه بار دیگه برو . وقتی مردی برو . روحت بره !!!
اگه بری 100 روز دیگه میای ... مامان خیلی بده میخواد بره ... اگه مامان دوستم می رفت خوبتر بود .
چون من نمیخوام مامان بره !!!
 94/9/11  

وقتی شنیدن مادرشون میخواد بره کربلا چشماشون پر از اشک شد . کلی گریه کردن .
اما وقتی فهمیدن روادید جور نشد شیوا چشاش برق زد از خوشحالی .
شیوا : وقتی بازارا باز شد برو . منم باهات میام .
الان که بازارا بسته است آدما رو شهید می کنن ( منظورش پیاده روی اربعین بود و ازدحام زائران و نگرانی از تروریست ها )
_____________________________________________________

بعد از اربعین میخواست بره شیوا گفت : الان امام رضا نمی طلبه .
چون اون موقع که محرم بود می طلبید  اون موقع که سینه زنی بود !!!


خانم می خواست طلاهاشو بفروشه برای سفر کربلا . اما پولش کافی نبود .
گفت : آها . گوشواره شیوا رو هم می تونم بفروشم .
شیوا : اه . اینجوری دختر نیستم . نه . گوشواره مو نمیدم !!!

شیوا : دخترا شیرن و شمشیرن . پسرا می ترکن و دست می زنن . دخترا شیرن و شمشیرن .

پسرا دست می زنن و می ترکن !!!

گفتم : یعنی چی ؟؟؟

گفت : این یه شعره .

 94/9/11
آخرش خیلی باحاله که پسرا بادکنکن دست بزنی می ترکن . نه ؟!!

نوشته شده در  یکشنبه 94/9/15ساعت  10:56 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

گفتم : حالا که از سوپری سر کوچه وسیله نسیه می خرین چیزای واجب بخرین . بستنی نخرین .
شیوا : بستنی واجبه !!!
گفتم : بستنی واجبه . چه خاصیتی داره ؟؟؟
 گفت : موها رو زیاد می کنه !
گفتم : تو کدوم کتاب نوشته ؟
گفت : تو قران . تو قران کوچیکه مامان . من خوندم !!!

نماز عشا می خوندم .
شیوا رو به مادرش : عجله کن . بابا نباید برنده بشه !!!
 نماز رو خوندن .
گفت : میخوام تسبیح بزنم از کجا شروع کنم ؟
  مادر : از اولش .
شیوا : چی بگم ؟
  مادر : الله اکبر الحمدلله ...
 شیوا : گفتم . حالا چی بگم ؟ سبحان الله ؟

 شیوا : تو هنوز " الف ب پ ت " رو بلدی ؟!! بهم یاد میدی ؟ من بلد نیستم . یادم رفته .
 94/9/6 
( سال قبل اکثر حروف الفبا رو یادش دادم اما چون تمرین نداشت یادش رفت )

خانمم شیوا رو می برد خونه فامیلش تا بتونه به کاراش برسه .
شیوا : شوهرش میاد . زود بیا دنبالم . اون مرد شده !!! اجازه نداره موهامو ببینه . هیچوقت نیاد !!!

شیوا رفت دستشویی .
داد زد : وضو نگیریا ( صبر کن تا منم بیام ) .
وقتی اومد گفت : اول مسواک بزنیم . بابا اصلا نمازش قبول نیست .
مادرش گفت : چون مسواک نزده نمازش قبول نیست ؟؟؟


 شیوا : صدای چیه ؟؟؟
همه ساکت شدیم . صدای نون خشکی بود که از کوچه می اومد .
شیوا : نون خشک می فروشیم . لطفا بیایید !!!
 94/9/6  

 صبح من و شیوا داشتیم می رفتیم سر کوچه .
شیوا : چه خلوت شده . ماشین هاشونو کجا بردن ؟
گفتم : رفتن سرکار .
گفت : تو چرا پیاده میری ؟
گفتم : ماشین نداریم .
گفت : خوب چرا ماشین نمی خری ؟
گفتم : پول زیاد میخواد .
گفت : ارزون بخر . گرون نخر . مثل ماشین من . ماشین منو چند خریدی ؟!!
 94/9/6  


کلید در اتاق تو قفل شکست .
زنگ زدم به قفل ساز بیاد درش بیاره و کلید جدید بسازه .
شیوا : در ما رو می بره ؟!!
مادرش گفت : در رو نمی بره . قفل رو باز می کنه .
 94/9/6 

شیوا : بابا بزن کالان شبکه پویا برنامه خدا جوجه ها رو دوست داره نشون میده ! ( خداوند لک لک ها رو دوست داره )
 94/8/27 
_________________________________
گفتم : گرگم و گله می برم .
شیوا گفت : چوپان و دروغ میگم !!!
گفتم : هوم ؟؟؟
گفت : چوپانم و گرگ می برم !!!


 شیوا : خانوممون گفته اگه مدادتون مداد داره ( نوک داره ) زیاد تیزش نکنین !

 94/8/27  
_______________________________
شیوا از کاپشن قرمزش خوشش نمی اومد .
هی می گفت : من اینو نمی پوشم .
تا اینکه در بین لباس های قدیمیش یه ژاکت پیدا کردیم که کمی کوتاه بود .
گفت : مامان دیگه نمیخواد برام کاپشن بخره . همون کاپشن لاغریه رو دارم .
هورا 2 تا کاپشن دارم . کاپشن چاقالو ( قرمز ) و کاپشن لاغریه !!!

نوشته شده در  چهارشنبه 94/9/11ساعت  11:28 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

خانمم از عطاری یه رژ گیاهی خرید .
شیوا اونو برداشت و رفت جلوی آینه .
دعوا کردم .
خانم رو به شیوا : بچه ها پوستشون خوشگل هست . نیاز نیست رژ لب بزنن .
شیوا : تو پوستت زشته ؟؟؟
 خانم : نه . من لبم خشک شده .
 شیوا : خوب منم لبم خشک شده .
 
_____________________________________
موقع غذا خوردن شد .
شیوا : تو لبتو پاک کردی ؟
خانمم گفت : نه .
شیوا : اینجوری غذا می خوری ؟؟؟ ( بعد دهنش رو کاملا باز کرد !!! )

 یه مورچه تکه ای پسته که چندبرابر هیکلش بود با خودش می برد .
شیوا می خواست دستش بزنه مادرش گفت : اذیتش نکن . داره برای بچه هاش می بره .
گفتم : این خودش بچه است .
  شیوا : خودش بچه است داره واسه ماماناش می بره ! مورچه ! باید واسه ما دعا کنی .
 
خانم گفت : چه جوری میخواد ببره خونه اش ؟
شیوا : کمکش کنم ؟ یه بار من و مامان کمک کردیم . تو ورقه گذاشتیم راهشو کوتاه کردیم بردیم کنار خونه اش !

بعد رو به مورچه ادامه داد : باید برای ما زمستون خوراکی بیاری . فهمیدی ؟!! 

خانمم گفت : شیوا ! برات ناهار بریزم ؟
  شیوا : من شیوا نیستم . به من بگو شیواجون !!!
 
____________________________________
شیوا می خواست کاردستی درست کنه .
گفت : مامان ! میای کمکم ؟ آره ؟ آره " فک رقبه " ؟!!

شیوا : الفان ( فیل ) چه رویی داره - روش خمیری داره !!! شعر شد ؟!!
از این به بعد انگلیسی من صحبت می کنم .
ای بی سی دی بریم خونه بی بی .
از این به بعد مامانو صدا می کنم " گرل " بابارو صدا می کنم " بوی " .
اما شما که پسر و دختر نیستین . شما بابا و مامانین !!!

شیوا : خانوممون تو پیش دبستانی میگه مسابقه سکوت .
  بعد رو به ما ادامه داد : هر کی سکوت کنه تا اونجا ( انتهای کوچه ) برنده است .
  بعد شروع کرد به دویدن و گفت : تا او او .
گفتم : او او ؟
گفت : اوهوم .

 پیاده از حرم برمی گشتیم .
شیوا : بابا ! ماشین بگیریم .
گفتم : مسیر یه طرفه است .
شیوا : کاشکی همه زمین پله برقی بود . همینجوری می ایستادیم ما رو می برد تا خونمون !!! میشه ؟
 
... راست میگه گاهی خیلی لازمه..... خداحفظشون کنه براتون - محدثه خانوم


 شیوا : چقدر دوست دارم امامارو ببینم ... انقدر بعضی فیلم ها - برنامه کودک ها رو دوست دارم . دلم می خواست تو اونا باشم !
شیوا یه دندون لق داشت .
گفت : چقدر دوست دارم همه دندونام کشیده بشه . فقط دندون اصلی داشته باشم .
کاشکی وقتی یکی لق شد همه با هم لق می شد .
  بعد از من پرسید : اون موقع دندون نداشتم ؟
بعد ادامه داد : خوب خیلی اذیتم می کنه . خسته شدم . هی لق هی لق .

شیوا می خواست تپش قلبشو به من بگه گفت : اول بدوبدو می کنم . بعد با دست راستم به قلب چپم می زنم .
بعد قلبم صدا میده !!!

نماز ظهر رو با من نخوند .
بعد از نیم ساعت خواستم نماز عصر رو بخونم .
گفتم : نماز عصرو میای بخونی با من ؟
گفت : من حوصله نداشتم امروزو غایب کردم !!!

شیوا : آها . یه شعر بلد شدم .
مادرش گفت : اون شعر سخته رو ؟ بخون .
شیوا : سخت نیست . چرا شوخی می کنی ؟
مصرع مصرع مادرش می خوند و شیوا تکرار می کرد : " تو با ستاره های شب تو با سپیده همدمی . شبیه یاس و نسترن شبیه ماه و مریمی . تو دختر پیمبری ... "

 شیوا : گرگمو گله می برم تو چوپانی نمیذاری ؟ بابا ! تو بچه بودی از این بازی ها می کردی " گرگم و گله می برم چوپونمو نمیذارم " ؟؟؟

چه حرفا .

 
شیوا : گرگمو بچه می خورم ! گرگمو بابا می خورم !!! بابا بگو .
         گرگمو بچه می خورم ! چه حرفا . مگه نه ؟؟؟

نوشته شده در  جمعه 94/9/6ساعت  4:8 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا رو به مادرش : تو مامانتو خیلی حرص دادی پیر شد !!! فهمیدی ؟ چرا مامانتو حرص دادی ؟؟؟
 


شیوا می خواست بره بیرون رفت جلوی آینه و موهاشو می آورد جلوی صورتش .
مادر شیوا : موهات دیده نشه .
شیوا : چرا ؟ مگه موهام زشته ؟
مادر : نه . موهات قشنگه .
  شیوا : چشم می خورم ؟؟؟
 مادر : نه . از الان تا بزرگیت نباید موهات دیده بشه .
شیوا : حتی وقتی مدرسه میرم ؟


 یه نفر 3 تا شکلات به شیوا داد برای 3 نفرمون .
خانمم گفت : چطور شکلات ژله ای به نظر من بد مزه است ولی تو خیلی قشنگ می خوری و طعمشو دوست داری ؟ شیوا : دهن من ثباب می کنه - شیرینه !!!
 94/8/27 
یکی از بچه ها تو داروخونه منو دست می انداخت و می گفت "شیوا گفت قند سفیده " هه هه هه !!! 

  - sajede

نسخه پیچ : چقدر بانمکن این دکتر بالتازار و خانواده اش .
گوله نمکن ! سنگ نمک که میگن تو خونه اینا ساخته میشه !!!

شیوا : مامان ! نماز نمی خونی ؟
مادرش گفت : نه .
شیوا : خدا گفت نماز نخونی ؟
مادر : آره .
شیوا : خدا گفت منم نماز نخونم ؟!!

 تلویزیون داشت مراسم 13 آبان تهران رو نشون می داد .
شیوا که اون روز تو حیاط پیش دبستانیشون مراسم گرفته بودن گفت : مال ما بهتر بود !!! ( مراسم ما باشکوه تر بود !!! )

 شیوا تو تلویزیون حیوونی رو دید که ناخونای بلندی داشت .
شیوا : ناخون این بلنده .
خواهر بزرگش گفت : حیوونا همه شون ناخوناشون بلنده .
شیوا : چرا ناخوناشونو نمی گیرن ؟ ناخون گیر ندارن ؟!!
خواهرش گفت : بلدم نیستن .
شیوا : خوب با دندونشون بگیرن !!!
 94/8/29  

شیوا سر سفره گفت : من گوجه نمی خورم .
دوست شیوا گفت : گوجه می دونی چیه ؟ چه خاصیت هایی داره ؟؟؟

خانمم گفت : امروز تولدم بود . شما به یادم نبودین .
فقط داماد و دخترم به یادم بودن با دخترعمه ام که به من زنگ زد و منو خوشحال کرد . شما سیب زمینی هستین !
 94/8/29  
آخی.. دلخور شدن - محدثه خانوم

شیوا که بهش برخورده بود گفت : منم وقتی دختر عمه ات خونه مون بهش میگم بی ادب !!! دختر عمه ات خیلی بده . اونو حساب نکن . اون دلسوز نیست . بهت کادو یا پول نداد که . فقط زنگ زد !!!
خانمم گفت : اون راهش دوره . شمال شهر تهرانه .

شیوا : بابا بریم . بابا بریم . من میخوام واسه مامان بخرم . ذوق هم دارم . همین الان !!!

الکی نیست گفتن دخترا بابایین  - محدثه خانوم

خانمم گفت : فردا برام یه چیز بخرین .
  شیوا : مگه فردا هم تولدته ؟!!

به اصرار شیوا توجه نکردم .
مادرش گفت : اشکال نداره . چند روز دیگه بخر .
شیوا : چند روز دیگه تولدت نیست .
 مادر : چند روز دیگه 5 روزمه . حالا چی میخوای بخری ؟
شیوا : دکوری .
مادر : نمیشه فردا بخری ؟
شیوا : همین الان ذوقمه !

بالاخره شیوا و مادرش لباس پوشیدن تا برن براش کادو بخرن .
به شیوا گفتم : بیا برات بنویسم چی بخری .
رو کاغذ نوشتم : شیرکاکائو ...
شیوا : ننویس . من تو دلم می نویسم . ننویس . مامان می بینه !!!

قبل از رفتن با دامادمون تلفنی صحبت کرد و گفت : چی بخرم ؟
 داماد گفت : عروسک !
شیوا : اون که نی نی نیست . 3 سال پیش دنیا اومد وقتی ما نبودیم !!!
 داماد : نه . امروز دنیا اومد .
شیوا : اگه امروز دنیا اومد پس مادرش کو ؟؟؟ اون موقع که مادرجون ( مادربزرگ ) پیر نبود دنیا اومد .


 خانومم یه چیزی خریده بود .
گفت : می برم به فلانی پز بدم .
 شیوا : پز کار بدیه .
خانم : آفرین . خواستم ببینم کی حواسش جمعه . تو حواست جمع بود .
شیوا : تو بده !!!
 94/8/29  
سلام اقای دکتر.... دخترتون خیلی فهیمن خداحفظشون کنه - محدثه خانوم

سلام بر شما .

محمدرضا پسر همسایه خونه ما بود .
ناهار قرمه سبزی داشتیم .
خانمم پرسید : تو قرمه خیلی دوست داری ؟
محمدرضا : نه . از ماکارونی هم بیشتر دوست ندارم !!!


ته ماهی تابه یکی دو لقمه از شام مونده بود .
نصفه شب که اومدم خونه ته املت رو خوردم و گفتم : الهی شکر .
 شیوا : نمره چند میدی؟
 گفتم : 15 . شیوا : 15 کمه ؟
  مادرش گفت : از بیست5 تا کمتره .
شیوا : بیشتره ؟
مادر : 5 تا مونده به بیست .
شیوا : اگه بیست بود خیلی بیشتر بود ؟!!

 گفتم : روی پشتی نشین . برو جلوی سفره .

شیوا : به زمین حساسیت دارم !!!

 94/8/27

 

 

شیوا : تو که تو کامپیوتری . مامان هم نیست . تلویزیونم که برنامه کودک زشت داره .
میخوام با لپ تاب بازی کنم .
گفتم : لپ تاپ مامان ؟ باید مامان باشه اجازه بده .
گفت : نخیر . همیشه خودم اجازه ( هم ) نگیرم مامان اجازه میده !!!

نوشته شده در  سه شنبه 94/9/3ساعت  8:39 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]