سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

برای علاقمندان لهجه ی مازندرانی : شیوا  :شما قورباغه چی میگین ؟ گفتم : قورباغه . تو چی میگی ؟ شیوا : من " داربگ "!!! ( دار- وگ )

یکشنبه 24/10/91 10:37 عصر - آخرین تغییر : [*رضا* ♥] دوشنبه 25/10/91 8:16 عصر

اقاشیر حفاظ، نوجوونی از خودتون، ... 6 فرد دیگر ... دخترشهید، *رضا* ♥

سلام بر94 کاربر حاضر - خاطرات دکتر بالتازار

درورد بر شما و فرزند شیرین زبانتان  ما پیگیر شیرین زبانی ها هستیما  - اقاشیر حفاظ

آقای دکتر الان گلستان هستید ؟ - اقاشیر حفاظ

گفتم : برین بازی کنینشیوا : من میخوام عمو زنجیراباف کنم . هوهو چی چی - هوهو چی چی !!! -خاطرات دکتر بالتازار

سلام - تشنه...

شبکه ی پویا داشت مهیا برای اذان میشد . شیوا و دوستش اومدن جلوی تلویزیون و دستهاشونو باز کردن و داشتن حس می گرفتن . شیوا :تو نگو . آمد اذان منه !!! گفتم : مال هر 2 تا تون باشهگفتن : باشه . شیوا : تو حسودی . من حسودم . این حسودی نیست !!! - خاطرات دکتر بالتازار

سللام/ داربگ را قشنگ گفت ! - سربازی در مسیر

به کسی نگی " قم " هستم . - خاطرات دکتر بالتازار

پیراهن نو ام رو که برام خریده بودن پوشیدم . شیوا : اینو در بیار من بدم میاد !!! - خاطرات دکتر بالتازار

دوست شیوا کتاب رو پرت کرد . گفتم : چرا پرت کردی ؟بهش بگو ببخشید . شیوا کتابو بوس کرد . گفتم : دیگه کتابه پرت نکنین . کتاب - خودکار- دفترشیوا : باشه . باشه . - خاطرات دکتر بالتازار

74 کاربر - خاطرات دکتر بالتازار

سلام دکتر! نمیخوای یه فکری بحال موبایلت برداری؟ - .:راشد خدایی:.

راشد جان . پیامی - درد دلی - اعترافی - چیزی داری پیامخ بده جانم . من هر روز میام می خونم . - خاطرات دکتر بالتازار

اعتراف! درددل! یا خدا - .:راشد خدایی:.

منظورم اعترافی بود که پیش کشیش می کنن عجب! - خاطرات دکتر بالتازار

کشمش؟! - .:راشد خدایی:.

هه هه هه خاطرات دکتر بالتازار

 

سلام - .:راشد خدایی:.


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:26 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

دیشب خونه مادرخانم بودیم .ساعت 10 شب من و شیوا رفتیم اتاق دیگه تا بخوابیم. شیوا  : مادرجی چرا نمی خوابه ؟گفتم : میخواد با دخترش حرف بزنه . مامان تو دختر مادجیه. شیوا نه . من میخوام پسرش باشم ... مادجی پسر مامان باشه . امروز تو راه برگشت از تهران - تو ماشین از من پرسید :بابا من چی گفتم ؟ گفتم : تو گفتی مادجی پسر مامان باشه . اصلاح کرد و گفت : نه ... مادجی "دختر" مامان باشه !!!

پنج شنبه 21/10/91 6:34 عصر - آخرین تغییر : [0098] جمعه 22/10/91 7:46 عصر

اقاشیر حفاظ، احمد یوسفی20، ... فرد دیگر ... عالم، 0098

ماکه نفهمیدیم چی شد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! - بابالنگ دراز من...@_

 - ××بلای آسمونی××

مهم شیرین زبونی بچه هس..کلا به جز خود مامان باباها کسی دیگه زبونشونو نمیفهمه - ××بلای آسمونی××

 

مادجی ( مادرجون ) = مادر مادر . - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:24 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

تازه 2-3 ساعته ازتهران اومدیم.ازخونه خواهرم.مادرمم اونجابود.شیواگفت  :میخوام باعمه جونم حرف بزنم.شماره گرفتیم.مادرم گوشی رو برداشت . شیوا: مامان بزرگ توعمه جونی ؟عمه جون ... مادرم گوشی رو داد به عمه شیوا.شیوا:عمه جون چراخونه مانیومدی . فردا صبح بیا.فاطمه که صدای شیوا رو شنید گفت :عمه منهشیوا داد زد که: عمه جون منه.عمه جون تو نیست.بابا فاطمه نگه عمه جون !!!

پنج شنبه 21/10/91 6:23 عصر - آخرین تغییر : [واعظ خویش] جمعه 22/10/91 8:30 عصر

پیام نما جامع، 2-خلــــوتــــــ مــ، ... 2 فرد دیگر ... *محمد*، واعظ خویش

همین عمه کسی بود که هر وقت زنگ می زدیم تهران و به شیوا می گفتیم بیا با عمه حرف بزن نمی اومد و می گفت :عمه رو دوست ندارم !!! ( ببینید که دید و بازدید چقدر در تحکیم دوستی ها نقش داره ) - خاطرات دکتر بالتازار

 

 - 0098

 


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:24 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

آستینامو بالا زدم برم وضو بگیرم . شیواکه سیبی در دست داشت و گاز میزد منو دید و گفت  :چیکار کنی ؟ گفتم : نماز بخونم . گفت : نماز نخون . من سیبمو بخورم با هم بخونیم !!!

پنج شنبه 21/10/91 6:11 عصر - آخرین تغییر : [0098] جمعه 22/10/91 7:48 عصر

سکوت خیس، *صبا*، ... 1 فرد دیگر ... پیام نما جامع، 0098

سلام..خدا حفظش کنه.. - کشتی نجات ما

سلام برشما...خداحفظش کنه ... - سکوت خیس

فقط حرفشو میزنه . الان من نمازمو خوندم ولی اون نیومد!!! - خاطرات دکتر بالتازار

بازم خدارو شکر کنید حرفشو میزنه.. - کشتی نجات ما

بهش میگم : دخترم نماز خوندی ؟ میگه : آره . میگم : کی خوندی ؟ میگه : الان !!! میگم :میخوای یه بار دیگه بخونی ؟ میگه : نه . حالم بد میشه !!! - خاطرات دکتر بالتازار

شیوا : من مهر ندارم . کی مهرمو برداشت؟ - خاطرات دکتر بالتازار

سلام برشما... ماشالله/این دختر شیرین زبون شما کاری کرده که هر دفعه من منتظرم یه خبر جدید دوباره ازش بشنوم... هزار ماشالله - قافیه باران

این گل دختر چند سالشه دکتر؟؟؟؟؟؟؟ - کشتی نجات ما

 

( 3سال و 2 ماهشه ) - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:22 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیواداشت خاطرات مشهدو با مادرش مرور می کرد . گفت     : من میخوام کفتر-اینجوری پر باز کنم -مثل کفتر.اینجوری بال داره . پر باز کنم برم بالای آسمون  .

یکشنبه 17/10/91 10:41 عصر - آخرین تغییر : [0098] جمعه 22/10/91 7:59 عصر

علی صیاد، بی سر و سامان، ..: *شیرازی*:.، *ماه بانو*آرش و آتنا NOOB-SAILOR، گیسوکمند،ف .گ. تهرانی، 0098


 

شیوا :من روی صندلی می رفتم بالا - یه کفترارو می بیدم . کفترا دون می خوردن . پر باز می کردن . تو یادته ؟ نبودی ؟ گفتم : نه . من نبودم . بعد ادامه داد : من یادمه . مامان بریم کفترا رو ببینیم ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار

چراغ شب خوابمونو شیوا شکست . مادرش یکی دیگه خرید و گفت : هر کی دست به شب خواب بزنه گوششو می برم . شیوا : دختر همسایه نیاد خونه مون . به این دست میزنه میشکنه !!! . گوششو می بری ؟ مادرش گفت : آره .شیوا : گوش بابارم می بری ؟ مادرش : آرهشیوا : گوش خودتم می بری ؟!!

ساعت 12:45 شب بود .شیوابه خواهرش گفت : فاطمه چرا خوابیدی ؟ خوابت میاد ؟ فاطمه : پ نه پ . شیوا شروع کرد به خوندن : پ نه پم . پ نه پم . پ نه پم !!!

( دیشب ) شیوا : بابا موش بگو ( قصه ی موش بگو ) . گفتم : نه میخوام بخوابم . اگه بگم خوابم می پره . شیوا : می پره کجا ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار

 - اقاشیر حفاظ

ماشالله - قافیه باران

رو دیوار خونه مردم.......... - طنین مهرستا

خب راس میگخ کجا میپره؟ - هادی قمی

 

 - طنین مهرستا

2-طراح عکس

خدا ببخشش و نگهش دارد برایتان. - هادی قمی


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:22 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

مادر شیوا در کابینتو باز و بسته می کرد و صدای ظرف می اومد . شیوا  : مامان تو غذا- ظرفارو میخوای بشوری ؟ مادرش : نه . میخوام آشغالا رو ببرم . شیوا: غذا میخوای درست کنی ؟!! ( ساعت 12:30 شب ) مادرش : آشغالا رو ببرم .شیوا : مامان گربه پاره میکنه . گربه . گربه !!!

یکشنبه 17/10/91 11:07 عصر - آخرین تغییر : [2-خلــــوتــــــ مــ] یکشنبه 17/10/91 11:21 عصر

2-خلــــوتــــــ مــ

ماشالا چه زبونی هم داره این شیوا خانوم...جسارته می بخشید دخترتونه؟ - 2-خلــــوتــــــ مــ

پ نه پ . ( به قول لات ها ) دوس د خ ت ر م ه !!! - خاطرات دکتر بالتازار

 

هه هه ....ببخشید خب - 2-خلــــوتــــــ مــ


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:17 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا امروز ظهر از مادرش پرسید  : بابا چی می خوره سر کار ؟ مادرش: پلو . شیوا : نه . تخم مرغ . سر شام این مطلب رو به من گفتن . گفتم : ماکارونی خوردم . شیوا : نه . تخم مرغ بخور بزرگ بشی . بری مدرسه ... بگی " میرم مدسه میرم مدسه جیبام پرفندق و پسته !!!

یکشنبه 17/10/91 10:50 عصر - آخرین تغییر : [*قاصدک و شاپرک*] دوشنبه 18/10/91 11:23 صبح

تشنه...، تبسم بهار♥، ... 1 فرد دیگر ... *صبا*، *قاصدک و شاپرک*

کیا مدرسه ی موش ها یادشونه ؟ شیوا سی دی اونو دیده و عاشق مدرسه شده . - خاطرات دکتر بالتازار

من فقط ازکپل خوشم می اومد - *اریانا*

برنامه کودکهای ان روز ساده اموزنده وزیبا بودنداما امروزامکاناتش. زیاد اما کیفیتش نازل شده حتی بداموزی دارد مجریهای باوقاران روزسرمشق بچه ها بودیادمه یه حس عاطفی بامجری برنامه کو دک داشتم نبود یاعوض میشد مدتها غمگبن بودم - *اریانا*

جالبه که تو اون همه شخصیت از کپل خوشت اومده . فکر کنم وجه اشتراکتون زیاد بوده ! - خاطرات دکتر بالتازار

هرچی فکرمیکنم اشتراکی نمی بینم. برعکس الان من اونوقت یه شاگردممتاز ومنظم بودم - *اریانا*

الان مجریهای کودک بیشتر دلقکندتا مجری - *اریانا*

 

الان مجریهای کودک بیشتر دلقکند ( یا عروسک ) تا مجری - اریانا - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:15 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا  : بابا شمالیا میگن مغنه ( مرغنه ) . گفتم : مغنه چیه ؟ گفت :تخم مرغ. تو بگو تخم مرغ من بگم مغنه !!!

پنج شنبه 14/10/91 10:59 عصر - آخرین تغییر : [زهرا -شاپرک] جمعه 15/10/91 3:25 عصر

تبسمی به ناچار، مهندس مکانیک، زهرا -شاپرک

چه بی معنی - *مرضیه*

شیوا : یه بچه ای بود چیکار می کرد ؟ گفتم : چی ؟ گفت : همو دندوم ( خمیر دندون ) می خورد ؟!! ( عصر براش تعریف کردم که یه بچه خمیردندون خورد و دل درد شد . حالا شب موقع خواب داشت از من سوال می کرد . ) -خاطرات دکتر بالتازار

من مرغانه شنیده بودم! - سدرة المنتهی

میپذیریم که هر کسی توی زندگی یه جوریه - ‍‍‍‍* راوندی *

چه بی معنی - ?مرضیه... ( آخه ما اصلیتمون شمالیه ولی فارسی صحبت می کنیم . شیوا دختر 3 ساله ام " مغنه " رو از دختر همبازیش شنیده ) - خاطرات دکتر بالتازار

 

اهان بله - *مرضیه*


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:14 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

یه روز میخواستم شیوا رو امتحان کنم . میخواستم ببینم چه درکی از خواهر داره . گفتم  :شیوا آجی فاطمه چی تو میشه ؟ گفت : نمیدونم . من و خانوم که منتظر این جواب بودیم زدیم زیر خنده . شیوا صداشو بلند کرد و گفت : نمیدونم . ای بابا !!!

سه شنبه 5/10/91 11:08 عصر - آخرین تغییر : [0098] یکشنبه 10/10/91 7:13 عصر

مجنون الحسین ع، مهندس مکانیک، sajede، 0098

آجی آبجی - خاطرات دکتر بالتازار

 - شاخآبه عشق

دختر همسایه ( 4 ساله . هم نام شیواست ) هر روز میاد خونمون و باشیوا( 3ساله ) بازی می کنه . اونا با هم رقابت دارن . وقتی یکی آب میخواد اون یکی هم . وقتی یکی دستشویی داره اون یکی هم بلافاصله میگه منم دارم . گفتم : چه دخترایی دارم. شیوا : من دو قلو ام !!!.دختر همسایه : من پیشی ام !!! .خاطرات دکتر بالتازار  - 

 

 یه شب سرم رو بالش بود و داشتم بالا سرمو نگاه می کردم . شیوا : بابا چرا به من اخم می کنی ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار

من به مهد کودک سر زدم دقیقا همینی که شما می فرمایید فقط کافیه یه نفر بگه من تشنمه صفیه که بسته میشه بیچاره مربی یادش میره کی تشنش بود چون باید دیگه به همه آب بده وقبلش صفشون ومرتب کنه که خدایی نکرده دعواشون نشه - واعظ خویش


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:14 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا با خودش زمزمه می کرد   : عمو عباس حرمت کجائه؟ عمو عباس خونه ات کجائه ؟ عمو عباس بی تو قلبت می گیره . عمو عباس بی تو قلبت می گیره !!!

سر سفره بودیم . داشتم دهن شیوا غذا می دادم . برای تشویقش گفتم : آدم غذا بخوره قوی میشه . گفت : بزرگ میشه ( با لحنی گفت که انگار تو درست نگفتی و این درسته ). گفتم: هم بزرگ میشه هم ... گفت : هم کوچیک میشه !!!

دوشنبه 27/9/91 12:24 صبح - آخرین تغییر : [صبح نزدیک] سه شنبه 28/9/91 12:14 صبح

پیام نما جامع، پرنیا خانم جون،  مجنون الحسین ع، sajedeتبسم بهار ♥،*صبا*

فید شعر تولیدی : شاعر : شیوا سادات 3 ساله از قم خاطرات دکتر بالتازار

هه هه هه هه ( آیکون یا نماد خود گویم و خود خندم . حقا که هنرمندم  ) - خاطرات دکتر بالتازار

دلم ازین کوچولو ها خواست  - *آسمان*

خب بیارآسمانی جان مگه نشنیدی میگن بایدبچه زیادبیارین - شمیم سحر

 - تبسم بهار♥

باخته باز عزیز بچه ها باعث رشد پدر مادر ند مخصوص مادر ها مادر ها بابچه ها رشد می کننددر عین سختی هایی که دارن - واعظ خویش

موافقم با واعظ خویش - خاطرات دکتر بالتازار

 

الهی!!! خدا حفظش کنه... - صبح نزدیک

 خدا حفظش کنه - تبسم بهار♥

 

 - *آسمان*


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:12 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]