شعر شیوا : قصه ما تموم شد - بازی ما شروع شد - می خندیم و بخندیم - شادی ما شروع شد !!!
ساعت 10:30 صبح بود .
شیوا تازه بلند شده بود .
شیوا : مامان ! چرا آفتاب نیامد ؟ چرا آفتاب کم اومد ؟!!
مادرش گفت : چون یه ماشین اومده جلوی پنجره های خونه ( زیرزمین ) پارک کرده .
+ شیوا قطعات اسباب بازیش رو ریخت رو زمین و گفت : این یه بازی جدیده . تو بلد نیستی . من بلدم . کوچیک بودم فاطمه به من یاد داد . بیا نگاه کن یاد بگیری . وقتی یاد گرفتی میدم تو هم بازی کنی . خیلی بازیش قشنگه . مامان ! اگه اینو گم کردم بازم برام بخر !!! بعدا اومد به فاطمه گفت : من به بابا یه بازی یاد دادم !!!
+ شیوا : بابا ! چه جوری پول در میاری ؟!!
یه ماهیه که شیوا داره میگه هندونه بخر تا اینکه امروز خریدم . شیوا بغلم کرد و گفت : آخ جونمی . تو چقد مهربونی . هندونه خریدی !!!
+ شیواسادات : بابا! فردا میری سر کار؟ گفتم: نه . گفت : چرا؟ مگه فردا جمعه است؟ گفتم : نه. تولد امام علیه. پرسید : امام علی ؟؟؟ ... پسره یا دختر؟ گفتم: پسر ( مولود پسره ) . گفت: پس کی تولد دختره ؟ بچه ی کیه؟ نوه ی منه ؟!! چی من میشه ؟ گفتم : جد تو . گفت : من فکر کردم نوه ی منه !!!