سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانمم از شیوا پرسید : معلمت بچه نداره ؟ گفت : نه . مامان داره ! با مامانش زندگی می کنه . ( مجرده )
^ 95/2/23 - تغییر : [محدثه خانوم] 95/2/23
- نوسازی - نظر
شیوا خودکار پرت کرد . خانمم گفت : روز به روز تو مدرسه چیزای جدیدی یاد می گیری ؟ شیوا : اه . نگو . در باره مدرسه من چیزی نگو ! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : توی مدرسه دهنم خشک شد مزه مار می داد .
^ 95/2/18 - تغییر : [گلبانگ سربلندی] 95/2/23
- نوسازی - نظر
نزدیکای عید نوروز بود . شیوا : ما تو مدرسه سبزه کاریدیم ! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : شب که شد بچه باید با بابا- مامانش حرفای شخصی بزنه - حرفای خخوصی بزنه ! من همیشه باید شبا چیزی بگم چون فرداش یادم میره . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا با اکراه قبول کرد چند ساعتی که مادرش نیست خونه یکی از فامیلامون بمونه . شب که برگشت تعریف کرد : گفتم گرسنمه . اول خجالت کشیدم بعد به روم آوردم و گفتم " گشنمه " .( صاحب خونه ) گفت چشم چشم چشم . به من همیشه اون مرده میگه چشم .
^ 95/2/19 - تغییر : [گلبانگ سربلندی] 95/2/23
- نوسازی - نظر

+ شیوا : تو رفتی مسافرت من پیرهنتو بو می کردم . خدایا بابا رو از من دور نکن . من و بابا دوقلو باشیم وقتی پیر میشیم با هم پیر بشیم ! خدایا مامان و بابا رو دوقلو کن . هر وقت مامان و بابا پیر میشن منم پیر بشم !
^ 95/2/19 - تغییر : [گلبانگ سربلندی] 95/2/23
- نوسازی - نظر
خدا حفظش کنه واستون - *قاصدک*

نظر

+ نور خورشید از پنجره افتاده بود تو آشپزخونه . گرمای مطبوعی داشت . تو نور آفتاب دراز کشیدم و گفتم : بیا . آفتاب گرما داره . شیوا : لباس از آفتاب گرماتر داره !
^ 95/2/19 - تغییر : [پارسی نامه] 95/2/21
- نوسازی - نظر
شیوا : چرا دندونم قبلا درد نمی کرد الان درد می کنه ؟ گفتم : رسیده به عصب . شیوا : عصب دندونش درد می گیره ؟ دندون عصب درد می گیره ( بعد ) دندون ما درد می گیره ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : مامان شب به خیر . باشه ؟ میخوام بخوابم . خوابم میاد . بابا نمیذاره بخوابم خیلی ظالمه . اه .
^ 95/2/19 - تغییر : [وزنه سیاسی] 95/2/19
- نوسازی - نظر

+ شیوا : من بزرگ شدم میخوام با مو ( بی حجاب ) برم خیابون . خانمم گفت : وای . روت میشه ؟ شیوا : من روم میشه . من خیلی روم میشه !

+ شیوا : بابا امشب زود میای ؟ گفتم : نه . گفت : چرا جوری کردی که هر شب دیر میای ؟ مگه مامانو دوست نداری ؟!! حتما دکتر @ ( صاحب داروخونه ) گفته . گفتم : آره . گفت : من دوسش ندارم . هیچوقت نمیخوام در باره من حرف بزنه - بگه چرا بچه ات شب دیر می خوابه !

+ داشتم در باره صرفه جویی کردن در مورد آب می گفتم و اینکه قدر آب لوله کشی رو بدونن . گفتم : تو ساوه یه روستاییه که آب شرب رو با تانکر براشون میارن . بچه ماهی یه بار میرن شهر حمام . شیوا : میرن آب بخورن ؟!!

+ شیوا : دیگه تو حق نداری کربلا بری چون که تو خواب بودی من برات گریه کردم . یاد کربلای دزد افتادم . خاطره دزد افتادم . چون من تو کربلا دزد دیدم ! خانمم گفت : شاید اون دزد نبود عقب افتاده بود . شیوا : نه . دزد بود . دزد بود . همه جاش سیاه بود . خانم : دزد همه جا هست . اینجا هم هست . شب تنها بری یا دست مامانو رها کنی . تو تهران یه دختره داشت می رفت یه آقا یه ماسک بیهوشی بهش زد و بردش .
^ 95/2/19 - تغییر : [شما] 95/2/19
- نوسازی - نظر
شیوا : مامانش هیچ کاری نکرد ؟ خانم : مامانش نبود . شیوا : مامانش ناراحت شد ؟ دختره رو چه ماسکی زدن ؟ خانم : ماسک بیهوشی .* - شما (ویرایش | حذف)

خانم : یکی رو دم در خونه اش دزدیدن . شیوا : پسر بود یا دختر ؟ خانم : دختر . از سرویس پیاده شد دو تا موتوری دستشو کشیدن بردن . شیوا : مادرش می ترسید بره ؟ خانم : سرعت اونا بالا بود . شیوا : ناراحت شد مادرش ؟ پس چرا من هیچوقت دزد نمی بینم از مدرسه میام ؟ اسم اون دختره کی بود ؟ خانم : نمی دونم . - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ توی تلویزیون قصه ای رو بصورت کارتونی نشون داد و قصه گو گفت : نویسنده این کتاب خانم سوسن فلانه شیوا با تعجب : نویسنده این کتاب خانوم سوزن ؟!! نویسنده کتاب خانوم سوزن ؟

نوشته شده در  دوشنبه 95/2/27ساعت  12:43 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا : بابا ! چند ساعت باید تو دستشویی بمونم ؟! گفتم : 5 دقیقه . گفت : 5 دقیقه شد منو صدا کن ! بعد گفت : 1 ساعت 2ساعت 3 ساعت 4 ساعت 5 ساعت باید بمونم !!! 
^ دیروز 12:3 عصر - تغییر : [فرمانده .cr] دیروز 12:44 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : ایران فدای درد تو نشستن ! تو رو به بند کینه بستن . تو رو به بند کینه بستن . مامان ! دارم همه رو حفظ میشم . مادرش گفت : آفرین . شیوا : اگر دل تو را شکستند تو رو به بند کینه بستن ... ایران ! فدای اشک و خنده ی تو .
^ دیروز 12:9 عصر - تغییر : [فرمانده .cr] دیروز 12:44 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : علموا صبیانکم --- گفتم : یعنی چی ؟ گفت : به کودکانتان آن چیزی راکه خداوند ... بلد نیستم ! علموا صبیانکم و لا ... چی بود ؟!!  
^ دیروز 11:51 صبح - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 11:52 صبح
- نوسازی - نظر

+ ساعت 6:30 دقیقه بعد از ظهر بود . نور خورشید از پنجره توی اتاق می تابید . چند لحظه ای ابر روی خورشیدو پوشوند . شیوا : چرا شب شد ؟ گفتم : خورشید رفت پشت ابر . گفت : چرا هی دوباره میاد هی میره ؟
^ دیروز 11:37 صبح - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 11:38 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : اینقدر دستمال کاغذی گرفتم از معلم دعوام کرد . خواهرش گفت : چقدر معلمتون بدجنسه . شیوا داد زد : خانوممونو دوست دارم . دعوا کنه . میرم به خانومم میگم خواهرم بده . آبروتو می برم .
^ 95/2/24 - تغییر : [pejvakedelll] دیروز 5:23 عصر
- نوسازی - نظر

خیلی قشنگه - pejvakedelll

نظر


+ شیوا در خونه دختر همسایه رو دید . چند دقیقه با هم حرف زدن . داد زد : بابا ! اجازه میدی برم خونه همسایه . اومد پایین . خانمم گفت : بابا حرفی نداره بری . شیوا گریه کرد و گفت : دوست دارم بابا رو بیشتر ببینم باهاش رودرواسی داشت می خواست من بگم که نره . خانم گفت : پس دختر همسایه بره از مامانش بپرسه که شیوا بره خونه شون یا نهرفت و برگشت و گفت : مامانم گفته نه . اگه خودش بخواد بیاد اجازه بگیره
^ 95/2/24 - تغییر : [مادر هما] 95/2/24
- نوسازی - نظر
شیوا وقتی شنید که دوستش گفته نره خونه شون گفت : آخ جون آخ جون . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : " تصافحوا و انها تذهب بالسخیمه " دست دهید که کینه رو می برد . من و فاطمه زهرا با هم کینه بودیم دست دادیم که کینه بره .
^ 95/2/24 - تغییر : [مادر هما] 95/2/24
- نوسازی - نظر
شیوا : صبا خنده ی بیجائه . همیشه خندونه . بچه ها بهش میگن خندوانه . - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ شیوا خودشو پرت کرد روی پتو . شیوا : خودمو محکم انداختم تو مغزم مزه ی ... مزه ی قرمه سبزی آمد . راست میگم . واقعا فهمیدم مزه قرمه سبزی بود !
^ 95/2/24 - تغییر : [شمس الظلام] 95/2/24
- نوسازی - نظر
شیوا : بابا ! کله ام کوبیده شد - به زمین کوبیده شد . مزه مزه قرمه سبزی حس کردم . - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ شیوا : من چای قهوه میخوام ( قهوه میخوام ) . مامان به من چای قهوه میدی ؟ چون خواب میاره .
^ 95/2/24 - تغییر : [شمس الظلام] 95/2/24
- نوسازی - نظر



نوشته شده در  دوشنبه 95/2/27ساعت  12:29 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

مدرسه شیوا یه پارچه ای بهش داد که توش علائم معاینه چشم چاپ شده بود . شیوا اونو به دیوار چسبوند و با عروسکهاش بازی می کرد . شیوا : آفرین . خیلی چشمات خوبه . نمیخواد عینک بزنی . بیا بهت یه شوکلات بدم بخوری ! مامان بیا چشمتو معاینه کنم ... بابا بیا ... حرفشو گوش نکردیم . شیوا : اصلا نخواستم . هیچکی نمیخواد بیاد با من بازی کنه .
^ -19 ثانیه قبل
- نوسازی - نظر
مادرش قبول کرد . شیوا : مامان بهت روز مادر جایزه میدم - روز تولد . به بابا نمیدم . چونکه تو آمدی بهت میدم . بیا چشم هاتو معاینه کنم اگه عینک لازم داشتی عینک بزنی ! - شما (ویرایش | حذف)
نظر

+ خانم شیوا رو صدا کرد . شیوا : به من نگو " شیوا " بگو " شیوا جون " . خانم : چرا بابا بهت نمیگه شیوا جون ؟ شیوا : بابا میگه " دخترم " . بابا میگه دخترم قشنگه تو میگی شیوا جون قشنگه !
^ -12 ثانیه قبل
- نوسازی - نظر

+ خانمم گفت : موی سرت بوی روغن چراغ میده . برو حمام . شیوا : نمیده . من این بو رو دوست دارم . نباید بره حمام !
^ -3 ثانیه قبل
- نوسازی - نظر

+ 2 کیلو حلیم خریدم . شیوا : من میخوام همه رو بخورم تا شب - ظهر - شب ! حلیمو نذار یخچال سفت میشه نمی تونم بخورم . گفتم : نذارم فاسد میشه . گفت : خوب فاسد بشه !  
^ 9 ثانیه قبل
- نوسازی - نظر

+ شیوا سر کلاس درس مادرش سر و صدا می کرد . یکی از خانوما با غضب بهش نگاه کرد . فرداش به خانومم گفت : من از ناراحتی تا صبح نخوابیدم که چرا به بچه تندی کردم . شیوا : همون بهتر که شب خوابش نبره که بفهمه که چه کار بدیه . گفتم : آدم باید به بزرگترا بی ادبی کنه ؟؟؟ گفت : بزرگ نبود . زن کوچیک بی ادب !!!
^ 2 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا ! چرا وقتی جیغ می کشم صدام می گیره - گلوم درد میاد آب میوه می ریزم تو حلقم گلوم خوب میشه ؟ مگه آب میوه داروئه ؟ ... دیروزم پرسیدم جواب ندادی .
^ 6 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر


+ وسط سریال معمای شاه : شیوا : شاه امامه میگن " اعلی حضرت " ؟!! گفتم : نه . گفت : پس چرا میگن حضرت ؟ گفتم : اعلی حضرت یعنی مقام بلند . ما به پیامبر میگیم اعلی حضرت اونا به شاه می گفتن .
^ 23 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر

+ مجری شبکه پویا : غول تنبلی در گوش بچه ها میگه " ولش کن . رختخوابتو جمع نکن . بذار مامانت جمع کنه ! " غول تنبلی که البته وجود نداره میگه " بذار کاراتو دیگران بکنن ! " ( جالبه . میگه غول تنبلی که البته وجود نداره !!! چطور وجود نداره ولی مبنای یه توصیه قرار می گیره . آیا با بچه ها باید از غول و ... صحبت کرد ؟ )
^ 25 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر

+ شیوا کلی معطل کرد و نذاشت مادرش نماز اول وقت بخونه . یه بار بهانه دستشویی . یه بارم بهانه وضو . بعد مادرش نماز و بست . شیوا : اوهو ... اوهو ... نمازت ایشاالله قبول نباشه . خسیس ! خودش تنهایی نماز می خونه ! نگاه کردم دیدم علت گریه اش اینه که نمی تونه به تنهایی مقنعه رو سرش کنه .
^ 31 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر


+ خانمم گفت : تو سالمی . دعای مادرت ( مادر مرحومه ات ) پشتته برو کیف کن . شیوا بهش گفت گفت : تو ( که مریض هستی ) مادرت دعا کرده مریض شی ؟!
^ دیروز 12:7 عصر - تغییر : [انسان قرآنی] دیروز 11:57 عصر
- نوسازی - نظر



+ یه جشنواره فروش محصولات بهداشتی تو داروخونه برپا کرده بودن . آخرش بادکنکهایی رو که زده بودن به در و دیوار دادن به اونایی که بچه کوچیک دارن . شیوا نخ بادکنک رو که رها می کرد می رفت بالا تا به سقف می چسبید . شیوا : اینو ول کنیم تو بیرون میره تا پیش خدا ؟!!
^ دیروز 11:57 صبح - تغییر : [*diafeh*] دیروز 9:1 عصر
- نوسازی - نظر
شیوا : اگه بره بالا فقط غول می تونه اونو بگیره . دست ما نمی رسه . - شما (ویرایش | حذف)

شیوا نخ بادکنک رو به صندلیش گره زد . شیوا : چرا راست بالا میره . بادکنک های دیگه چپ و راست میرن ؟ ( به خاطر گازی که باهاش پرش کردن ) - شما (ویرایش | حذف)

نظر



+ عصر جمعه بود . شیوا : بابا ! سر کار میری ؟ گفتم : نه . گفت : تعطیلی ؟ جمعه است ؟ گفتم : آره . گفت : پس می تونم بخوابم . بابا ! یه کم دیگه بیدارم کن . گفتم : تو بیدار نمیشی . خوابت سنگینه . گفت : از کجا می دونی ؟!

^ دیروز 11:54 صبح - تغییر : [فرمانده .cr] دیروز 12:45 عصر
- نوسازی - نظر

نوشته شده در  دوشنبه 95/2/27ساعت  12:13 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

آخر شب بود . شیوا اومد کنار منو و با یه مشت آب وضو گرفت . گفت : من با یکی می گیرم . گفتم : اون باطله که . گفت : خوب باطل باشه . من عجله ی خواب دارم !
^ 39 دقیقه قبل - تغییر : [مسیر عرشی] 8 ثانیه قبل
- نوسازی - نظر

+ شیوا با کلاه توریش خوابید . گفتم : کلاه خراب میشه . گفت : بشه . دوسش دارم ! خدا گفته " هر کی چیزی رو دوست داره خرابش کنه " ! گفتم : نه . گفته " اگه چیزی رو دوست دارین زیادی دوست نداشته باشین " ( دلبسته نباشین ) .
^ 46 دقیقه قبل - تغییر : [شمس الظلام] 3 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر

+ شیوا : ان الحسن یسود الوجه ! دروغ روسیاهی می آورد . ( ان الکذب ... ) قاطی کرده بیچاره .
^ 38 دقیقه قبل - تغییر : [شمس الظلام] 3 دقیقه قبل
- نوسازی - نظر
شیوا آب رو خورد و گفت : آب مزه ربات میده ! گفتم : یعنی چی ؟ گفت : یه مزه خاص ربات . یه مزه چیزی . مثلا مزه آهن ! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : چرا دستشویی بو میده ؟ مگه غذاهای ما بو میده ؟ شکم ما بو میده غذاها میره اونجا بو می گیره ؟ - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : چرا تا نصفه شب میری سر کار میری وقتتو تلف می کنی ؟ گفتم : پس چیکار کنم ؟ گفت : معلم باش - خونه باش . مثل قبلنا که معلم من بودی !
^ دیروز 10:41 صبح - تغییر : [وزنه سیاسی] دیروز 1:51 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا من هنوز بچه تم . بازی کنیم ؟ انگار نه انگار . چند روزیه ول کرده . از اون موقع که 6 سالم شده ولم کرده . نه بدوبدویی نه اینطوری اینطوریی ! بابا تو چرا منو ول کردی ؟
^ دیروز 3:40 عصر - تغییر : [* گل نرگس *] دیروز 5:21 عصر
- نوسازی - نظر

+ ساعت 11 شب همسایه زنگ زد . خانمم رفت دم در خونه شون . پیتزای گرم بهش دادن آورد خونه . گفتم : کجا رفتی ؟ گفت : گوشیم زنگ خورد . گفتن بیا دم درمون . گفتم : کاشکی گوشیتو جواب نمی دادی . شیوا در مخالفت با من و موافقت با پیتزا گفت : کاشکی جواب می داد ! ایشاالله که جواب بده !  
^ دیروز 3:45 عصر - تغییر : [* گل نرگس *] دیروز 5:20 عصر
- نوسازی - نظر

+ شرح حال سرماخوردگی از زبان شیوا : من از دیشب تا حالا - یا پریشب تا حالا صبح که بیدار شدم دیدم که حالم به هم می خورده . سرفه می کردم . بعدا فرداش حالم بیشتر بد بود !
^ دیروز 3:47 عصر - تغییر : [* گل نرگس *] دیروز 5:20 عصر
- نوسازی - نظر


+ گوشت رو گذاشتم آب پز بشه . لحظه آخر زردچوبه زدم و آوردم سر سفره . شیوا : من زردچوبه رو قایم می کنم که بابا دیگه تو غذاهاش نریزه . همه غذاهاش زرده !
^ 95/2/9 - تغییر : [* گل نرگس *] 95/2/10
- نوسازی - نظر

+ داشتم آماده می شدم برای نماز . شیوا : نماز کار بدیه . باید منو بپرستی . من اومدم که منو بپرستی . من خدای پرستشم . من خدای پرستشم !
^ 95/2/9 - تغییر : [* گل نرگس *] 95/2/10
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا من دیشب حرزمو گذاشتم خواب بد ندیدم . با اینکه بسم الله و اینا نگفتم .

+ شیوا : چرا جیب من جیب نداره مثل پسرا ؟ جیبم جیب نداره اسباب بازی توش بذارم !
^ 95/2/9 - تغییر : [Reza the lightning] 95/2/9
- نوسازی - نظر
شیوا : بابا همه بچه ها اینجورین ؟ مثل منن ؟ من اگه عروسکم رو با خودم نبرم مدرسه نمی تونم درسو بفهمم . حواسم تو خونه پیش اسباب بازی هاست . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا رفته بود خونه یکی از فامیل ها که بچه شیرخواری اونجا بود . وقتی برگشت گفت : شیر میخوام شیر و اقعی . من شیر میخوام . بعد رو به مادرش گفت : شیر واقعی نداریم شیر تو رو میخوام ! هوس شیر کردم . اول یه کم هوس شیر داشتم بعد اونارو دیدم بیشتر هوس شیر دارم ! از اون شیرایی که بسته بندیه . شیرینه - قند نداره ها . شیر خالصه .
^ 95/2/9 - تغییر : [Reza the lightning] 95/2/9
- نوسازی - نظر

+ بازم تو سریال یوسف نبی معابد رو نشون دادن و اون صدای مبهم عبادت بت پرستان . شیوا : اه . دوست دارم این صدا رو بشکونم . اووووو اووووو !

^ 95/2/3 - تغییر : [شما] 95/2/9
- نوسازی - نظر
شیوا : چرا زناشون ؟ ... آها . زناشون نمیرن جهنم . چون موهاشون نخه . - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : چرا موهاشون واقعی نیست - بافتنیه ؟ فقط زلیخا میره جهنم ؟ آها . اینا بت پرست بودن مرداشونم میرن جهنم . چون آستین کوتاه بودن ! - شما (ویرایش | حذف)

 

همسر یعقوب فرزندانشو نفرین کرد . شیوا : نفرین می کنه کار بدی نیست اون زنه ؟ مادرش گفت : کار بدیه . شیوا : کار خوبی می کنه نفرین می کنه چون اونا بدن .

نوشته شده در  جمعه 95/2/17ساعت  12:14 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

خانمم با خوشحالی گفت : بارون اومد .
شیوا : بوی زمین می پیچه حالم به هم - کثیفی میاد !


 شیوا : دلم میگه آبگوشت نارنجی میخوام . دلم آبگوشت نارنجی میخواد !
 95/1/29  

___________________________________
شیوا : بابا ! من میرم مغازه 100 تا چیز می خرم بعد میام خونه همه شونو امروز می خورم !

 موقع اذان بود .
به شیوا گفتم بیاد نماز بخونه .
شیوا : من ( الان ) نماز نمی خونم . من میخوام این نونو ( یک سوم یه سنگگ ) تموم کنم تا شما بفهمین من چقدر گرسنه ام !


 شیوا از حمام اومده بود .
گفت : میخوام بخوابم .
گفتم : بخواب .
گفت : سرده . موهام سردشه ! سردمه .


شیوا : خانوممون تو تعطیلات همه کشورها رو رفته .
بعد وقتی تعجب ما رو دید گفت : وقتشو تلف نکرده . یک روز مشهد یک روز کربلا یک روز فلان جا یک روز فلان . هر روز یه جا رفته !


رفته بودیم پارک .
آسمون چند قطره ای بارید .
شیوا : بابا بارون آمد . دستم بارونی شد ! 3 تا بارون اومد تو دستم .
 
95/1/24 
چقدر بچه ها زلالن.. خداحفظ کنه شیوا خانم شیرینتونو ان شاءالله - .: فاطمه بانو :.

شیوا یه خیلی برچسب زده به دفترش .
شیوا : من اینا رو جمع می کنم که بزرگ شدم نخوام برچسب بخرم . برای بچه هام می زنم !

شب موقع خواب - شیوا : گرممه . کاشکی خدا لباس نآفریده بود !!! مردم از عرق .
 
95/1/24 

شیوا : چرا چرک من بعضی موقع آب خالیه بعضی موقع زرده بعضی موقع قرمزه بعضی موقع آبیه ؟
گفتم : آبی مگه میشه ؟
  گفت : آره . واسه من شده .
گفتم : آب خالی که چرک نیست .
  گفت : آب تفیه ؟
 95/1/24  
________________________________
شیوا : چرا سرفه های شریک ! ( شدید ) می کنم بعضی موقع ها انگار دارم بالا میارم ؟

 سر سفره صبحانه :
شیوا : مورچه ها خنگن . دارن آشغال گردو رو می برن .
گفتم : مزه می کنن اگه خوب بود می برن .
گفت : اونا که دندون ندارن .
گفتم : یه چیزی دارن ( آرواره ) می تونن باهاش دونه گندم رو خورد کنن ولی ما نمی تونیم .
شیوا : واسه همینه یه بار مورچه منو گاز گرفت ؟ یه بار مورچه رو آزاد نکردم تو لیوان گذاشتم ... !
 95/1/24  
شیوا : واسه مورچه ها نون ریز ریز کردم . کاشکی اینا ( سر غذا ) دعواشون می شد !
گفتم : چرا ؟
گفت : دوست داشتم خوب !

شیوا : مورچه ها زورشون کمه . من از این به بعد به مورچه ها زور میگم ! میگم منو بلند کنن !

شیوا : اینا چقدر مورچه هاشون - بعضی هاشون خیلی زور دارن . آها با ایناشون ( فک ) غذا رو می گیرن ؟
گفتم : آره با فک .
شیوا تا " فک " رو شنید شروع کرد به خوندن " فکر . ثم تکلم ... اول فکر کن سپس صحبت . تا از لغزش برهی "

شیوا : اون مورچه چقدر تنبله . تازه غذا پیدا کرده .
گفتم : اینقدر یواش غذا می خوری که مورچه های ضعیف هم از تو جلو زدن .
گفت : چونکه من کارم زیاده . اونا فقط دنبال غذا می گردن .
 گفتم : کارت چیه ؟
گفت : اول نون بردارم . بعد پنیر . بعد گردو بعد چایی !

شیوا خیلی سر سفره طول داد .
بلند شدم که برم .
گفت : نرو . من نمی تونم بخورم . مزه نمیده .
برگشتم .
با خود زمزمه کرد : کاشکی بابا می گفت فقط پنیر بخورم .
بعد بلندتر گفت : نمیشه یه بار پنیر خالی بخورم ؟ مثل بستنی ؟ یه بار مامان خواب بود . من و دوستم رفتیم کره رو خالی خوردیم . لیس زدیم مثل بستنی !
 
95/1/24

شیوا و مادرش رفته بودن خونه یکی از فامیل ها .
جمع زنانه بود .
دو تا طفل شیری هم بودن .
وقتی برگشتن شیوا( ی 6.5 ساله ) می خواست شیر مادرش رو بخوره .
مادرش گفت : تو هر جا میری یه چیزی یاد می گیری ؟
 95/1/24
شیوا : شیر ...شیر ... من شیر میخوام شیر واقعی . بابا ! شیر اگه نخری همین الان میرم شیر مامانو می خورم !

نوشته شده در  جمعه 95/2/3ساعت  1:37 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]