سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانمم با خوشحالی گفت : بارون اومد .
شیوا : بوی زمین می پیچه حالم به هم - کثیفی میاد !


 شیوا : دلم میگه آبگوشت نارنجی میخوام . دلم آبگوشت نارنجی میخواد !
 95/1/29  

___________________________________
شیوا : بابا ! من میرم مغازه 100 تا چیز می خرم بعد میام خونه همه شونو امروز می خورم !

 موقع اذان بود .
به شیوا گفتم بیاد نماز بخونه .
شیوا : من ( الان ) نماز نمی خونم . من میخوام این نونو ( یک سوم یه سنگگ ) تموم کنم تا شما بفهمین من چقدر گرسنه ام !


 شیوا از حمام اومده بود .
گفت : میخوام بخوابم .
گفتم : بخواب .
گفت : سرده . موهام سردشه ! سردمه .


شیوا : خانوممون تو تعطیلات همه کشورها رو رفته .
بعد وقتی تعجب ما رو دید گفت : وقتشو تلف نکرده . یک روز مشهد یک روز کربلا یک روز فلان جا یک روز فلان . هر روز یه جا رفته !


رفته بودیم پارک .
آسمون چند قطره ای بارید .
شیوا : بابا بارون آمد . دستم بارونی شد ! 3 تا بارون اومد تو دستم .
 
95/1/24 
چقدر بچه ها زلالن.. خداحفظ کنه شیوا خانم شیرینتونو ان شاءالله - .: فاطمه بانو :.

شیوا یه خیلی برچسب زده به دفترش .
شیوا : من اینا رو جمع می کنم که بزرگ شدم نخوام برچسب بخرم . برای بچه هام می زنم !

شب موقع خواب - شیوا : گرممه . کاشکی خدا لباس نآفریده بود !!! مردم از عرق .
 
95/1/24 

شیوا : چرا چرک من بعضی موقع آب خالیه بعضی موقع زرده بعضی موقع قرمزه بعضی موقع آبیه ؟
گفتم : آبی مگه میشه ؟
  گفت : آره . واسه من شده .
گفتم : آب خالی که چرک نیست .
  گفت : آب تفیه ؟
 95/1/24  
________________________________
شیوا : چرا سرفه های شریک ! ( شدید ) می کنم بعضی موقع ها انگار دارم بالا میارم ؟

 سر سفره صبحانه :
شیوا : مورچه ها خنگن . دارن آشغال گردو رو می برن .
گفتم : مزه می کنن اگه خوب بود می برن .
گفت : اونا که دندون ندارن .
گفتم : یه چیزی دارن ( آرواره ) می تونن باهاش دونه گندم رو خورد کنن ولی ما نمی تونیم .
شیوا : واسه همینه یه بار مورچه منو گاز گرفت ؟ یه بار مورچه رو آزاد نکردم تو لیوان گذاشتم ... !
 95/1/24  
شیوا : واسه مورچه ها نون ریز ریز کردم . کاشکی اینا ( سر غذا ) دعواشون می شد !
گفتم : چرا ؟
گفت : دوست داشتم خوب !

شیوا : مورچه ها زورشون کمه . من از این به بعد به مورچه ها زور میگم ! میگم منو بلند کنن !

شیوا : اینا چقدر مورچه هاشون - بعضی هاشون خیلی زور دارن . آها با ایناشون ( فک ) غذا رو می گیرن ؟
گفتم : آره با فک .
شیوا تا " فک " رو شنید شروع کرد به خوندن " فکر . ثم تکلم ... اول فکر کن سپس صحبت . تا از لغزش برهی "

شیوا : اون مورچه چقدر تنبله . تازه غذا پیدا کرده .
گفتم : اینقدر یواش غذا می خوری که مورچه های ضعیف هم از تو جلو زدن .
گفت : چونکه من کارم زیاده . اونا فقط دنبال غذا می گردن .
 گفتم : کارت چیه ؟
گفت : اول نون بردارم . بعد پنیر . بعد گردو بعد چایی !

شیوا خیلی سر سفره طول داد .
بلند شدم که برم .
گفت : نرو . من نمی تونم بخورم . مزه نمیده .
برگشتم .
با خود زمزمه کرد : کاشکی بابا می گفت فقط پنیر بخورم .
بعد بلندتر گفت : نمیشه یه بار پنیر خالی بخورم ؟ مثل بستنی ؟ یه بار مامان خواب بود . من و دوستم رفتیم کره رو خالی خوردیم . لیس زدیم مثل بستنی !
 
95/1/24

شیوا و مادرش رفته بودن خونه یکی از فامیل ها .
جمع زنانه بود .
دو تا طفل شیری هم بودن .
وقتی برگشتن شیوا( ی 6.5 ساله ) می خواست شیر مادرش رو بخوره .
مادرش گفت : تو هر جا میری یه چیزی یاد می گیری ؟
 95/1/24
شیوا : شیر ...شیر ... من شیر میخوام شیر واقعی . بابا ! شیر اگه نخری همین الان میرم شیر مامانو می خورم !

نوشته شده در  جمعه 95/2/3ساعت  1:37 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]