شیوا:-این کیف منه . این کیف منه - .گفتم :کی داده ؟ .گفت : مادرجی . بعد به مادرش گفت : اینو گم کن شیوا خانوم ( دختر همسایه 4 ساله ) نگیره !!!
^ 354 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 353 روز و 17 ساعت قبل
«سیدمرتضی»، طیبه♥علی، ... 1 فرد دیگر ... ~•~ فائزه ~•~، sajede
شیوا: بابا منو دوست داری ؟ گفتم : آره . تو چی ؟ گفت : تو رو من دوست دارم . - خاطرات دکتر بالتازار
قصه های شیوا : شیوا و مادرش داشتن می رفتن بیرون از منزل . شیوا : بابا تو نیا . گفتم : من مریضم خونه می مونم . گفت : تو خونه بمون گریه کن !!!( آخه 3 روز قبل من مسافرت بودم شیوا هر روز کارش گریه بود ) بعدا قرص بخور . دارو بخور .
^ یکشنبه 30/7/91 12:54 صبح - آخرین تغییر : [::::شـــمیــــم::::] دوشنبه 1/8/91 12:14 صبح
راحیل بانو، ::::شـــمیــــم::::، عطر یاس.، *زهرا.م، زهرا -شاپرک
عزیزم شیوا دختر کوچیکتونه درسته؟ - ::::شـــمیــــم::::
3 ساله نشده هنوز . - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا :اون گردو...بچه هاپیامبربازی کردن بگو گفتم:یه روزپیامبرداشت میرفت مسجد.تو کوچه بچه هااونودیدن و دورش حلقه زدن و نذاشتن بره.باهاش بازی کردن.یکی ازاصحاب اومد ببینه چراپیامبر نیومده مسجد.پیامبر گفت:برو از فاطمه بپرس چیزی تو خونه داره که منو ازدست این بچه ها آزاد کنی.رفت و با 8-7 تا گردو برگشت.پیامبر گردو ها رو به بچه ها داد و خودشو آزاد کرد
^ 354 روز و 2 ساعت قبل - آخرین تغییر : [ذره بین زنده] 352 روز و 23 ساعت قبل
*دخترروستا*، ××بلای آسمونی××، ... 3 فرد دیگر ... sajede، ذره بین زنده
بعد با لبخند گفت : برادرم یوسف را به چند سکه فروختند و مرا به بهایی کمتر به چند دانه گردو - خاطرات دکتر بالتازار
آخی من کم کم دارم عاشق این شیوا خانومتون میشم - ××بلای آسمونی××
جالب اینه که به یه قصه راضی نیست وقتی قصه ی پیامبر تموم شد میگه:یه موش بگو !!! ( قصه ی موش بگو ) -خاطرات دکتر بالتازار
ای جان...بگین بهش یه خاله پیامرسانی پیدا شده که ندیده خیلی دوستش داره - ××بلای آسمونی××
منم همین طور بلای آسمونی.دکتر نمیشه عکسشو بذارین؟ - حوالی نور
شاید - خاطرات دکتر بالتازار
قصه های شیوا : مادر شیوا می خواست شیوا رو سرپا کنه . گفت : تو چاق شدی . شیوا : چاق نشدم . من شیوام !!! ( من همون آدم دیروزم ) مادر : انقدر چاق شدی که نمی تونم بغلت کنم ! کمرم درد می گیره . شیوا : تو مریضی !!! ( ضعیف شدی که نمی تونی بغلم کنی )
^ یکشنبه 30/7/91 1:00 صبح - آخرین تغییر : [زهرا -شاپرک] یکشنبه 30/7/91 2:36 عصر
اعتماد به نفس یعنی این ... خدا حفظش کنه - *صبا*
دخترم شیوا سرما خورده بود . به مادرش گفتم : به دخترم " اسفند " بده بخوره . برای فرار از طعم تلخ اسفند گفت : من شیر خوردم این باهاش بده !!!
^ یکشنبه 30/7/91 1:24 صبح - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] سه شنبه 2/8/91 12:35 عصر
کافر به طاغوت، داش هادی، NOOB-SAILOR
- *صبا*
سلام پرفسور از لوله های پیچ در پیچ عبور میدادید اسفندو قطره میکردید بعد میدادید بچه ......... - کافر به طاغوت
سلام شاهزاده . با تلخیش چه می کردم ؟ - خاطرات دکتر بالتازار
مگه اسفند را میشه خورد؟ خوردنیه؟ - 0098
اسفند خوراکیه . ولی نباید جوید . باید قورت داد . - خاطرات دکتر بالتازار
دکتر حیفت میاد به بچه آدولت کلد بدی؟ - .:راشد خدایی:.
فارسی را پاس بدارید !آدولت کلد چیه ! سرما خوردگی - سربازی در مسیر
آدولت کلد براش زیاده : چیلدرن کلد باید بدم !!! راستی شما داری طبابت می کنی ؟ تازه پارسی رو هم پاس نداشتی !!! - خاطرات دکتر بالتازار
دیفن هیدارمین هم خوبه دکتر - .:راشد خدایی:.
چه جالب من تا حالا نمی دونستم. اسفند برای چی خوبه؟ چه موقعی باید مصرف بشه و به چه میزان؟ با چه فاصله ای؟ - 0098
باز راشد طبابت کرد ؟؟؟ برای سرماخوردگی بزرگسالان یه قاشق مرباخوری اسفند روزی 3 بار تا 3 روز . - خاطرات دکتر بالتازار
من و دخترم شیوا : گفتم : صداش مثل بچه ی آقا سالاره ( محمد حسین سالار ). شیوا داد زد : من بچه ی سالاد ! نیستم !!!
گفتم : فاطمه که کوچیک بود من همش می گفتم : خدا ... چه دختری دارم. شیوا : به من هم بگو . گفتم : خدا ... چه دختری دارم . شیوا رو به مادرش : مامان ! بابا گفت :چقدر دختری دارم !!!
^ سه شنبه 25/7/91 3:59 عصر - آخرین تغییر : [مائده ی عشق] سه شنبه 25/7/91 9:00 عصر
هیئت حضرت زهرا(س)شرف، ...*زهرا بانو*، طیبه♥علی، هیئت حضرت زهرا(س)شرف، *عاطفه*
دختر کوچیکم دلش میخواد من فقط برای او باشم و دختر بزرگم سهمی نداشته باشه . اگه من سرم رو بالش باشه و دختر بزرگم بیاد پیش من او خودشو میندازه وسط و میگه : بابای خودمه !!! - خاطرات دکتر بالتازار
ای جان ! چقد خوشم میاد از این تیپ بچه ها!!! - مائده ی عشق
" آمد اذان دیواب من ار زوزن دیواب من " . شیوا اینو همراه با شبکه ی یویا می خونه و بعد از اذان میگه : مامان پاشو نماز بخون . خودشم بعضی وقتا حالشو داره یه شال میندازه سرشو و نماز می خونه . ماشاء الله لاقوه الا بالله
^ سه شنبه 25/7/91 4:19 عصر - آخرین تغییر : [سیدمحمدرضا فخری] سه شنبه 25/7/91 7:34 عصر
هیئت حضرت زهرا(س)شرف، ثانیه ها...، *عاطفه*، اتش دل، سیدمحمدرضا فخری، *محمد عابدینی*، آسمان بچه های خدا، زهرا -شاپرک
اصل شعر اینه : آمد اذان آمد اذان از روزن دیوار من - از گنبد فیروزه ای تا خلوت بسیار من - در هر نسیم بی کران روحم رها جانم وزان - مستی رسد از هر کجا آمد اذان آمد اذان - خاطرات دکتر بالتازار
خیلی شعر و اجرای زیبایی داره. من ضبطش کردم از بس قشنگ بود. - سیدمحمدرضا فخری
البته آهنگش یه کم مطربه !!! - خاطرات دکتر بالتازار
کمش طوری نیست لابد !؟ - سیدمحمدرضا فخری
سلام . امروز ساعت 2 بعد از ظهر : دختر 3 ساله ام گفت : بیا غذا بخوریم . گفتم : روزه ام . دختر بزرگم گفت : بابا نمی تونه غذا بخوره .دختر 3سالم گفت : کجات درد می کنه ؟ تو کجات درد می کنه ( که نمی تونی غذا بخوری ؟ )
^ شنبه 22/7/91 12:32 صبح - آخرین تغییر : [«سیدمرتضی»] شنبه 22/7/91 1:25 عصر
تولد دیگر، sajede، تبسم بهار♥، «سیدمرتضی»
باورم نمیشه بچه داشته باشین اصلا به لحن وبلاگتون نمی خوره خدا براتون نگهشون داره - شهر من گمشده است ارد
من و دخترم شیوا( 3 ساله ) بهش گفتم : تو مامان منی ؟ گفت : آره . گفتم : من چی تو ام ؟ گفت : تو خوشگله بابایی !!! ( آخه من همیشه به او می گفتم : خوشگل بابا )
^ سه شنبه 25/7/91 3:54 عصر - آخرین تغییر : [مائده ی عشق] سه شنبه 25/7/91 8:52 عصر
◊ نیلوفر◊، *زهرا بانو*، ... 5 فرد دیگر ... غزل صداقت، سیده هانا صداقت
نظرتون چیه که من سایر خاطراتم رو تو وبلاگ بیارم ؟؟؟ مثل سفرهای زیارتی و کلاس های درس و ... یا نظر دیگه ای دارین ؟ - خاطرات دکتر بالتازار
god bless her . - مه لقا پورچنگیز
نظر چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار
جالبه خاطره نویسی توی وبلاگ .. - غزل صداقت
ای جان - سیده هانا صداقت
از دست بچه ها! جیگرن همشون!خدا حفظشون کنه - مائده ی عشق