سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیوا و مادرش از مشهد اومده بودن . به شیوا گفتم  : تو کجا بودی ؟ گفت : من پیش خدا بودم . تو زود نیومدی . تو دیر اومدی ...

356 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [غزل صداقت] 354 روز و 14 ساعت قبل

××بلای آسمونی××، مفقودالاثر، غزل صداقت

یکی از دوستام اونا رو از تهران آورد . شیوا :باباجون آقا سالاد به من پفیلا خرید . خانم سالاد نی نی داشت . ممحسین به من چیپس داد خاطرات دکتر بالتازار

 

اسباب بازی های شیوا اونقدر زیاده که مادرش اونا رو تو چند تا پلاستیک بسته و گره زده . شیوا یه بسته رو آورد و گفت :مامان اینو باز می کنی بچه ها ( خودش و دوستش ) بازی کنن ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:54 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

از روی مبل می پرید رو پتوها . مادرم گفت  : خطر داره . می افتی . شیوا که با ذوق این کارو تکرار می کرد گفت : مواظب میشم . بابا نگاه کن .من مواظب میشم !!!

356 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [غزل صداقت] 354 روز و 14 ساعت قبل

طیبه♥علی، ||علیرضا خان ||، ... 1 فرد دیگر ... زهرا -شاپرک، غزل صداقت

شب بود و داشتیم می خوابیدیم . شیوا سرش رو بالش من بود . گفتم :تو جان منی ؟ گفت : آره . گفتم :من چی تو ام ؟ گفت : تو عزیزی ... منی ( عزیز منی ) - خاطرات دکتر بالتازار

عکسشو میشه بذارین؟ - ××بلای آسمونی××

از این کارای سخت از من نخواین . من در حد روشن و خاموش کردن کامپیوتر( رایانه بود یا یارانه خدایا !!! ) بلدم خاطرات دکتر بالتازار

سخت نیست که..عکسش را تو یه سایت آپلود کنین و آدرسش را بذارین اینجا ما میبینیم..از این سایت میتونین این کارو بکنین - ××بلای آسمونی××

بلای اسمونی شماهم حرف جناب دکترو باور کردید؟؟؟ - مائده ی عشق

ظاهرا !!! - خاطرات دکتر بالتازار

پدر ما رو دار آورد این شیوانا  اگر ممکنه ازش کلیپ و عکس بزاریم - مرتضی :?:

لا یمکن - خاطرات دکتر بالتازار

یعنی سر کارم گذاشتین؟اگه میتونین خوب چرا نمیذارین؟دوست دارم ببینمش - ××بلای آسمونی××

 

نه . راست گفتم - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:54 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

گفتم : بیا شام بخور . 3-2 لقمه خورد و گفت  :دس ننه ( دستت درد نکنه ! )

یکشنبه 7/8/91 10:22 عصر - آخرین تغییر : [غزل صداقت] 354 روز و 14 ساعت قبل

sajede، ||علیرضا خان ||، زهرا -شاپرک، غزل صداقت

یه بار پشت جاروبرقی گیر افتاده بود و نمی تونست در بیاد . گفت : خدایا خدایا!!! - خاطرات دکتر بالتازار

میمیه= بیبیه ( ببین ) ختال=خدال ( خودکار ) کبه=گبه ( گربه) - خاطرات دکتر بالتازار

همبازیش 1 سال ازش بزرگتره و هم اسم او . بهش میگه : نی نی شیا خاطرات دکتر بالتازار

 

نی نی شیا خوام = نی نی شیوا میخوام .منو ببرین خونه ی همسایه - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:54 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

2 تا شکلات دستش بود ( تو هر دست یکی ) . یکی کوچیک و یکی بزرگ . شیوا داشت با اونا بازی می کرد . مثل یه موجود زنده . از قول اونا حرف می زد . دستاشو بلند کرد تا روی کابینت . شکلات کوچیکه  : من میخوام برم اون بالا شکلات بزرگه ( مثلا مامان اون بود ) گفت : نه . بیفتی ؟ و من اتفاقی این لحظه رو شکار کردم .

355 روز و 23 ساعت قبل - آخرین تغییر : [غزل صداقت] 354 روز و 14 ساعت قبل

*یاسمین بانو*، شاه تور، ... 1 فرد دیگر ... کافر به طاغوت، غزل صداقت

اگه گفتین واخاری چیه ؟ - خاطرات دکتر بالتازار

بخاری - .:راشد خدایی:.

آفرین . تو رو تو موسسه ی دارالترجمه ی زبان شیوا استخدام می کنم . به شرطی که زودتر درساتو بخونی و مدرکتو بگیری ! - خاطرات دکتر بالتازار

به صحیح بخاری چی میگه؟! - .:راشد خدایی:.

ثهیه واخاری ( آخه اون خیلی صحیحه . غلط غلوط نداره !!! ) - خاطرات دکتر بالتازار

 وقت نمازه...التماس دعا - .:راشد خدایی:.

 

شیوا :آمد اذان آمد اذان از گنبد دیواب من . از روزن دیواب من . با خلوت بیاسیار من ... منم دیگه باید برم . -خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:53 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا : هپچی . سرفه کردم . من سرما خردم !!! من همیشه کاغذ و قلم کنارمه تا صحبتای شیوا رو داغ تنوری ثبت کنم . شیوا میگه :بگو . بگو من چی گفتم ؟

355 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] 354 روز و 14 ساعت قبل

شیوا :باباجون سندباد ندیدیم ... علی بابا . سندباد ساعت چنده ؟ گفتم : ساعت چنده ؟ گفت :ساعت ...من نمی دونم ساعت چنده . - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:53 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

اینو خیلی دوست داره . میگه بابا بگو . منم براش می خونم  : دختر بابا خوشگل کوشگل کوشگل هی 

354 روز و 1 ساعت قبل - آخرین تغییر : [حوالی نور] 354 روز و 1 ساعت قبل

*دخترروستا*، ××بلای آسمونی××، ‏«سیدمرتضی»، حوالی نور

شیوا: دختره گیه می کنه . از بالای من . پتقال من !!! - خاطرات دکتر بالتازار

 - ××بلای آسمونی××

 - ‏«سیدمرتضی»

 

 - حوالی نور


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:52 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

سر سفره ی صبحانه بودیم . مادرم گفت : نمی دونم چرا کسالت دارم . شیوا گفت : منم شکلات دارم !!!

356 روز و 2 ساعت قبل - آخرین تغییر : [DARYAEI] 354 روز و 13 ساعت قبل

*دخترروستا*، ××بلای آسمونی××، ... 8 فرد دیگر ... غزل صداقت، DARYAEI

 - *دخترروستا*

ای جان..چه شیرین زبونه - ××بلای آسمونی××

فیلسوف کوچکه ماشاءالله - خاطرات دکتر بالتازار

خداحفظش کنه براتون - ××بلای آسمونی××

عجب شیوا ی جالبی  - *پوریا*

عجب شیوا سادات جالبی !!! - خاطرات دکتر بالتازار

 - *پوریا*

سیده هستن؟  - غزل صداقت

پ نه پ باباش سید باشه اونم سیده میشه دیگه . - خاطرات دکتر بالتازار

خب نمیتونسم که شما سیدین .. میخواسم اول از دخترتون مطمئن بشم - غزل صداقت


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:52 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا : یه هیامر بگو . گفتم : پیامبر ؟ گفت :آره پیامبر. گفتم:کدوم پیامبر؟گفت:پیامبر خدا.گفتم: کدوم داستان رو ؟گفت : اون پیامبر خداکه تق تق تق می زنه.و من گفتم : یه روز پیامبر خدا وضو گرفت و آماده شد بره مسجد که یه فقیر اومد در زد و گفت : ای پیامبر خدا من لباس ندارم . پیامبر لباس خودشو به او داد . مسلمونا دیدن که پیامبر دیر کرده و نیومده مسجد .یکی رفت دنبال پیامبر ... براش لباس آورد

354 روز و 2 ساعت قبل - آخرین تغییر : [حوالی نور] 354 روز و 1 ساعت قبل

DARYAEI، ‏«سیدمرتضی»، *دخترروستا*، حوالی نور

 

پیامبر به مسجد رفت و با مسلمونا نماز خوند . خداوند آیه فرستاد که ای رسول ما وقتی در راه خدا انفاق می کنی به اندازه باشه خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:51 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

کتاب  پ نه پ رو دستش گرفت و می خوند : پ نه پم . پ نه پم . پ نه پم . رو به مادرش :مامان نگاه شعرشو " پ نه پم . پ نه پم .پ نه پم !!!

354 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 353 روز و 17 ساعت قبل

فریاد بی صدای من، مهسا خانوم، ‏«سیدمرتضی»، sajede

مادرش : تو فرشته ی خدایی از آسمون اومدی . شیوا : کجا ؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار

خب بعد - فریاد بی صدای من

پرسیدم از شیوا که بقیه اش چی شد . شیوا : گفتم مامان تو کجا آمدی ؟!! - خاطرات دکتر بالتازار

 

شیوا : اتل اتل توتوله - گاو حسن توتوله - نه شیر دار نه پستون - شیرو میبن تبستون - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:49 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

دیروز از روی بلندی افتاد و دهنش پر خون شد . من سر کار بودم . بچه ی همسایه ( محمدرضا 20 ساله ) اومد و بردنش دکتر ... شیوا  : من ممدرضا ره دوست دارم . منو بغل کرد . خندید . گفت : چیزی نشده . بعد از چند ثانیه گفت :یه بار دیگه ممدرضا به من بگه چیزی نشده( همین محمدرضا کسی بود که شیوا خیلی ازش می ترسید. )

354 روز و 0 ساعت قبل - آخرین تغییر : [sajede] 353 روز و 17 ساعت قبل

‏«سیدمرتضی»، تبسم بهار♥، ... 4 فرد دیگر ... حوالی نور، sajede

خدا حفظش کنه - ‏«سیدمرتضی»

خدا حفظ کنه نمیشه یه عکس بذارید ما ببینیم این شیوا خانومو - مهدیه...

خدا حفظ کنه نمیشه یه عکس بذارید ما ببینیم این شیوا خانومو - مهدیه... - DARYAEI

 

پری رویی و مستوری - خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  8:49 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

<   <<   16   17   18      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]