+ مادر شیوا گفت : شغال آدم بود . پیامبر نفرین کرد شغال شد . شیوا : نه . مادرش گفت : شغال و میمون و مارمولک . شیوا : شغال و میمون و مارمولک و شیطان ! بعد از کمی فکر گفت : اگه اینجوریه همه حیوونا آدم بودن ... همه حیوونا آدم بودن چونکه خیلی خوشگلن !
رفته بودیم روستای برزک کاشان . سحر صدای شغال می اومد . شیوا از رفتن به حیاط می ترسید . شیوا
: شغال منو می خوره ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
تازه داخل دستشویی عنکبوت ها لونه داشتن . شیوا
: عنکبوت منو می خوره ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
صدای اذان صبح بلند شد . شیوا
: چه جوری رفتن بیرون ؟ رفتن اونجا ؟ مادر
: اونا شجاعن . نمی ترسن . شیوا
: چقدر صداش بلنده . مگه نزدیک اینجان ؟ مادر
: با بلندگو اذان میگن . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر