سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یه پیرزن نابینا اومد خونه مون . شیوا تا اونو دید شروع کرد با چشمای بسته راه رفتن . عصای مادربزرگش رو گرفت و باهاش راه می رفت . گفتم : هیس . زشته . تازه ممکنه زمین بخوری . شیوا : نخیر . من همه چی رو می بینم . چون قبلا شناختم . حتی می تونم چشام بسته باشه راه برم !
^ دیروز 12:44 صبح - تغییر : [بصیرت مطهر] دیروز 11:19 صبح
- نوسازی - نظر
( از عجایب این بود که این زن و شوهر با نابینایی 6 فرزند خود رو بدن کمک دیگران بزرگ کردن ) - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ شیوا : چقدر مبلاش خوبه . راحت کننده است !
^ دیروز 12:40 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:40 صبح
- نوسازی - نظر

+ داشتم مطالب کلاس ها رو مرور می کردم . شیوا : بابا ! چرا میری بازوموزی ؟ ( باز آموزی ) گفتم : میخوای درس بدم بهت ؟ گفت : نه . من میخوام درسام اندازه خودم باشه . خردسولونه ! خردسالانه .
^ دیروز 12:42 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:40 صبح
- نوسازی - نظر

+ من و شیوا نقاشی می کشیدیم . شیوا صورت آدمی رو کشید که دهانش رو پیشانیش بود و دندوناش تو گوشش ! گفتم : ببین چقدر زشت بودیم اگه خدا ما رو اینطوری می آفرید . با نکته سنجی گفت : اگه همه مون ( همه انسان ها ) اینجوری بودیم چی ؟
^ دیروز 12:26 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:34 صبح
- نوسازی - نظر

+ مادر شیوا گفت : شغال آدم بود . پیامبر نفرین کرد شغال شد . شیوا : نه . مادرش گفت : شغال و میمون و مارمولک . شیوا : شغال و میمون و مارمولک و شیطان ! بعد از کمی فکر گفت : اگه اینجوریه همه حیوونا آدم بودن ... همه حیوونا آدم بودن چونکه خیلی خوشگلن !
^ دیروز 12:29 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:33 صبح
- نوسازی - نظر
رفته بودیم روستای برزک کاشان . سحر صدای شغال می اومد . شیوا از رفتن به حیاط می ترسید . شیوا : شغال منو می خوره ! - شما (ویرایش | حذف)

تازه داخل دستشویی عنکبوت ها لونه داشتن . شیوا : عنکبوت منو می خوره ! - شما (ویرایش | حذف)

صدای اذان صبح بلند شد . شیوا : چه جوری رفتن بیرون ؟ رفتن اونجا ؟ مادر : اونا شجاعن . نمی ترسن . شیوا : چقدر صداش بلنده . مگه نزدیک اینجان ؟ مادر : با بلندگو اذان میگن . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ پدربزرگ : قند رو رفتم بشورم همه اش رفت ! شیوا : باباجونی حتما تا حالا امتحان نکرده - تازه فهمیده . هه هه هه .
^ دیروز 12:38 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:32 صبح
- نوسازی - نظر


+ می رفتم نماز . خانمم گفت : شلیل بخر . هلو - هسته جدا . شیوا که حرفشو شنید گفت : بابا ! شلیل معمولی بخر . با هسته ! باشه بابا ؟ با هسته بخریا !
^ 95/6/1 - تغییر : [عارفانه های یک دوست] دیروز 12:39 عصر
- نوسازی - نظر

+ داشتم می رفتم سر کار . عجله داشتم . با اینکه تو خونه بوسم کرده بود تا نیمه کوچه دنبالم اومد . گفتم : برو . آفتاب داغه . گفت : بابا یه بوس کافیم نبود !

^ 95/6/1 - تغییر : [عارفانه های یک دوست] دیروز 12:38 عصر
- نوسازی - نظر
آخی... دختر داشتن چه چیز عجیب غریبیه... هوممممم - مسافرانه


نوشته شده در  جمعه 95/6/5ساعت  5:49 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]