+شیوا : ایران فدای درد تو نشستن ! تو رو به بند کینه بستن . تو رو به بند کینه بستن . مامان ! دارم همه رو حفظ میشم . مادرش گفت : آفرین . شیوا : اگر دل تو را شکستند تو رو به بند کینه بستن ... ایران ! فدای اشک و خنده ی تو .
^ دیروز 12:9 عصر - تغییر : [فرمانده .cr] دیروز 12:44 عصر
+ساعت 6:30 دقیقه بعد از ظهر بود . نور خورشید از پنجره توی اتاق می تابید . چند لحظه ای ابر روی خورشیدو پوشوند . شیوا : چرا شب شد ؟ گفتم : خورشید رفت پشت ابر . گفت : چرا هی دوباره میاد هی میره ؟
+شیوا در خونه دختر همسایه رو دید . چند دقیقه با هم حرف زدن . داد زد : بابا ! اجازه میدی برم خونه همسایه . اومد پایین . خانمم گفت : بابا حرفی نداره بری . شیوا گریه کرد و گفت : دوست دارم بابا رو بیشتر ببینم باهاش رودرواسی داشت می خواست من بگم که نره . خانم گفت : پس دختر همسایه بره از مامانش بپرسه که شیوا بره خونه شون یا نهرفت و برگشت و گفت : مامانم گفته نه . اگه خودش بخواد بیاد اجازه بگیره