شیوا : زرافه کوچولو از بابا می ترسه !!!
شیوا
: من برم قایم بشم تو نمی تونی منو ببینی . فاطمه
: کلاغه به من خبر میده . شیوا
: اینجا که کلاغ نداریم . فاطمه
: کلاغ تو رویا . شیوا : کلاغ که خبر نداره - باباش خبر نداره - وقتی که خبردار شد - باباش پردار شد !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: من برم با بچه ام قایم موشک بازی کنم . 10-20-30-40 دبا-دبا- 100 . بیام ؟ آره . اومدم !!! زرافه بلوط کجایی ؟ کجایی ؟ ... فاطمه ! زرافه بلوطو ندیدی ؟ بعد پیداش کرد و جیغ زد ... بعد گفت : جیغ چرا می زنی ؟ ترسو !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ ساعت 11 شب داشتیم از پارک بر می گشتیم خونه . هوای شب های خرداد ماه خیلی می چسبید . شیوا : چه هوای خوبی . خدا رو شکر من بزرگ نشدم می تونم بدون روسری باشم !!!
شیوا
: چرا بعضی مغازه ها درشون قفله - لامپشون روشنه ؟؟؟ گفتم
: برای امنیت . دزد نیاد مغازه شون . رسیدیم به یه مغازه که تاریک بود . گفت
: این چی ؟؟؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: چرا بعضی مغازه ها چراغ زیاد داره بعضی ها کم ؟؟؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ یه قاشق ترنجبین تو لیوان آب حل کردم و دادم شیوا بخوره . گفتم : بخور . اشتها آوره و باعث وزن گیری بچه ها میشه . شیوا چشید و گفت : چقدر شیرینه ... میشه دماغمو بگیری بوشو نفهمم ؟!!
شیوا فقط مقدار کمی از اونو خورد و گفت : من ترنجبین نمیخوام . قرصای بابا رو میخوام . قرصای بزرکانه !!!