فاطمه از غذا ایراد گرفت و شیوا هم بهانه گیری کرد .
گفتم : میندازمتون طویله .
فاطمه : بیا با مامان و بابا قهر باشیم .
شیوا ( که باورش شده بود ) گفت : کاشکی بابا منو نمی انداخت طویله !!!
خانمم یه سری وسایل ساده پزشکی که پلاستیکی بود برای شیوا خرید .
شیوا خیلی خوشحال بود .
اومد با پنس سنگ کلیه منو در آورد .
شیوا : من دوست دارم یکی بگه " خانوم دکتر ! منو خوب می کنی ؟ " .
و ادامه داد : مامان ! همه ی وسایل دکتری رو برام بخر .
شیوا : سنگه بیفته بمیره . سنگه له بشه دیگه نیاد .
سنگ احمق ! از شکم بابای مهربون من بیا بیرون . من به سنگه گفتم " احمق " .
بعد رو به مادرش دامه داد : تو هم به سنگه بگو احمق . زود باش !!!
شیوا ( با 5 انگشتش ) : بابا نگاه ! گنجشکه رفت آب بخوره . این کشتش این خوردش .
وقتی به انگشت آخر رسید گفت : این پختش اینو نمی دونم !!!
داشت خیارسرکه می خورد .
گفت : داره گلوم می سوزه . بابا ! داره گلوم می ترشه !!!
داشت شام می خورد .
گفت : من شکمم این همه رو جا نمیشه . شکمم پر شد .
3-2 ساعت مونده بود مهمون بیاد چادر سرش کرد و گفت : بابا نگاه ! مهمونا اومدن من چادر سرم باشه !!!
اما بعد از ساعتی رفت و دامن کوتاهشو روی شلوار پوشید و چادرو گذاشت کنار .
( طبیعت دخترا خودنماییه )