عید 93 ::: شیوا : من میخوام تو عید خودمو خوشگل کنم ولی بابا فکر عید نیست ... شیوا : این خونه رو تو خریدی ؟ گفتم : آره . گفت : چرا خونه سرد خریدی ؟!! من نبودم . من دینا نیومده بودم ؟!! ... شیوا : چقدر بداخلاقی . من تو رو تو عید خودم دعوت نمی کنم . مامانو دعوت می کنم !!! ... گفتم: بیا پیش من بخواب . گفت : من 2 تا تو ماشین خوابیدم . خستگی ام در رفت . بای بای . نترسیا !!!
شیوا
: بیا برات بخونم . فاطمه
: چرت و پرت نخونی حوصله ندارم . شیوا
: نه . خوب می خونم . " بیا با هم بخونیم - قدر دنیا رو می دونیم . " -
شما (
ویرایش |
حذف)
داشتیم با هم می رفتیم. صدای قورباغه ها از شالیزارا به گوش می رسید. شیوا
: چرا خودشونو به ما نشون نمیدن ؟؟؟ خوبه منم قایم بشم قورباغه به باباش بگه چرا شیوا خودشو نشون نمیده ؟!! ... گفتم
: بخاری رو بذار رو شمعک. فاطمه
: نه. سرده . گفتم
: لباس بپوشین . شیوا
: لباس نمی پوشم . سرده !!! ... صدای خروسی از دور شنیده شد . شیوا
: خروسه داره با کی صحبت می کنه ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: بابا ! من خواب دیدم دزد تو رو برده !!! ... شیوا
: بابا7 سین اومده تو عید ما . بابا7 سین اومده نشسته - واستاده ... نزدیک سال تحویل بود . شیوا
: فاطمه ! خودتو برای عید دعوت کن !!! فاطمه
: آماده کنم ؟ شیوا
: آره . خودتو برای عید من دعوت کن . اجازه میدم بیای تو عید من . ولی با لباس کهنه نیایی ها . بعدا عیدم شروع میشه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
رفت جلوی سفره عید و با عروسک سیاه وسط سفره حرف می زد . شیوا
: بابا7سین ! کی میری خونه تون ؟ آخه دوست دارم . بابا7 سین همه آدمای خوبو دوست داری ؟ ( از قول عروسک ) :
آره .شیوا ! کجا میری ؟ شیوا
: بله بابا7سین ؟ میرم پیش بابا مامانم . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا یه تکه کاغذ برداشت و با خودکار روش نقاشی می کشید و همزمان می گفت : یکی بود یه خروس بود . یه آدم بمیسم . یه آدم بکشم . یکی هم آقاخروس بود . همش یه دختر بود . همش به مامانش می گفت پفیلا پفک بخر . بعد مامانش نمیذاشت بخره .من اصلا پفک نمی خرم . پفک سمیه . مگه نه ؟؟؟بعد ادامه داد:بابایی! برا خودت صبح ها قصه ها شو بگو. این نوشته نداره . نقاشیه . تو باید بخونی ( آرزوهای شیرین زبون بی تربیت !!! )
عید رفته بودیم شمال . کرم فاطمه گم شده بود . شیوا
: از خدا بپرس یه کرم دیگه بده . ما هر جا میریم خدا هم میاد . قم میریم خدا میاد . شمال میریم خدا میاد . حرم میریم خدا میاد . امام زاده میریم خدا میاد . گفتم
: چرا ؟؟؟ گفت
: دوست داره !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
خانم داشت سیب زمینی سرخ می کرد برای ناهار . قرار بود مهمون بیاد . شیوا سیب زمینی می خواست . فاطمه
: بداشو بیار ( خوباش بمونه برای سر سفره ) . شیوا
: نیار . مگه من بدم ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
فاطمه
: الان لباس زشتاتو بپوش . لباس نوهاتو بذار برای بعد از سال تحویل . شیوا
: مگه من زشتم ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا یه نقاشی کشید . فاطمه
: این چیه ؟ سنجابه ؟ شیوا
: نه .فاطمه
: خروسه ؟ شیوا
: نه . خروس نیست . فاطمه
: پس چیه ؟ شیوا
: منم نمی دونم چیه . هیچکس نمی دونه چیه !!! آها . یه حیوونیه . حیوون وحشی !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: بابا ! من دیشب پتو رو خودم یه کم ننداختم یه کوچولو مریض شدم !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا : بابا ! الان فرداست ؟ من میخوام اون لباسو بپوشم برم بیرون !!!