سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عید 93 ::: شیوا : من میخوام تو عید خودمو خوشگل کنم ولی بابا فکر عید نیست ... شیوا : این خونه رو تو خریدی ؟ گفتم : آره . گفت : چرا خونه سرد خریدی ؟!! من نبودم . من دینا نیومده بودم ؟!! ... شیوا : چقدر بداخلاقی . من تو رو تو عید خودم دعوت نمی کنم . مامانو دعوت می کنم !!! ... گفتم: بیا پیش من بخواب . گفت : من 2 تا تو ماشین خوابیدم . خستگی ام در رفت . بای بای . نترسیا !!!
^ 93/1/29 - آخرین تغییر : [یاسیدالکریم] 93/1/29
- نوسازی - نظر
شیوا : بیا برات بخونم . فاطمه : چرت و پرت نخونی حوصله ندارم . شیوا : نه . خوب می خونم . " بیا با هم بخونیم - قدر دنیا رو می دونیم . " - شما (ویرایش | حذف)

داشتیم با هم می رفتیم. صدای قورباغه ها از شالیزارا به گوش می رسید. شیوا : چرا خودشونو به ما نشون نمیدن ؟؟؟ خوبه منم قایم بشم قورباغه به باباش بگه چرا شیوا خودشو نشون نمیده ؟!! ... گفتم : بخاری رو بذار رو شمعک. فاطمه : نه. سرده . گفتم : لباس بپوشین . شیوا : لباس نمی پوشم . سرده !!! ... صدای خروسی از دور شنیده شد . شیوا : خروسه داره با کی صحبت می کنه ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : بابا ! من خواب دیدم دزد تو رو برده !!! ... شیوا : بابا7 سین اومده تو عید ما . بابا7 سین اومده نشسته - واستاده ... نزدیک سال تحویل بود . شیوا : فاطمه ! خودتو برای عید دعوت کن !!! فاطمه : آماده کنم ؟ شیوا : آره . خودتو برای عید من دعوت کن . اجازه میدم بیای تو عید من . ولی با لباس کهنه نیایی ها . بعدا عیدم شروع میشه !!! - شما (ویرایش | حذف)

رفت جلوی سفره عید و با عروسک سیاه وسط سفره حرف می زد . شیوا : بابا7سین ! کی میری خونه تون ؟ آخه دوست دارم . بابا7 سین همه آدمای خوبو دوست داری ؟ ( از قول عروسک ) : آره .شیوا ! کجا میری ؟ شیوا : بله بابا7سین ؟ میرم پیش بابا مامانم . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا یه تکه کاغذ برداشت و با خودکار روش نقاشی می کشید و همزمان می گفت : یکی بود یه خروس بود . یه آدم بمیسم . یه آدم بکشم . یکی هم آقاخروس بود . همش یه دختر بود . همش به مامانش می گفت پفیلا پفک بخر . بعد مامانش نمیذاشت بخره .من اصلا پفک نمی خرم . پفک سمیه . مگه نه ؟؟؟بعد ادامه داد:بابایی! برا خودت صبح ها قصه ها شو بگو. این نوشته نداره . نقاشیه . تو باید بخونی ( آرزوهای شیرین زبون بی تربیت !!! )

^ 93/1/29 - آخرین تغییر : [شما] 93/1/29
- نوسازی - نظر
عید رفته بودیم شمال . کرم فاطمه گم شده بود . شیوا : از خدا بپرس یه کرم دیگه بده . ما هر جا میریم خدا هم میاد . قم میریم خدا میاد . شمال میریم خدا میاد . حرم میریم خدا میاد . امام زاده میریم خدا میاد . گفتم : چرا ؟؟؟ گفت : دوست داره !!!  - شما (ویرایش | حذف)

 

خانم داشت سیب زمینی سرخ می کرد برای ناهار . قرار بود مهمون بیاد . شیوا سیب زمینی می خواست . فاطمه : بداشو بیار ( خوباش بمونه برای سر سفره ) . شیوا : نیار . مگه من بدم ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

 

فاطمه : الان لباس زشتاتو بپوش . لباس نوهاتو بذار برای بعد از سال تحویل . شیوا : مگه من زشتم ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا یه نقاشی کشید . فاطمه : این چیه ؟ سنجابه ؟ شیوا : نه .فاطمه : خروسه ؟ شیوا : نه . خروس نیست . فاطمه : پس چیه ؟ شیوا : منم نمی دونم چیه . هیچکس نمی دونه چیه !!! آها . یه حیوونیه . حیوون وحشی !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : بابا ! من دیشب پتو رو خودم یه کم ننداختم یه کوچولو مریض شدم !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : بابا ! الان فرداست ؟ من میخوام اون لباسو بپوشم برم بیرون !!!

نوشته شده در  چهارشنبه 93/2/3ساعت  3:49 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]