موقع خواب بود . شیوا : من با بابا قهرم . به من بی ادبی کرد . مادرش پرسید : چه بی ادبیی به تو کرد ؟ شیوا : منو بغل نمی کنه !!! ( چرا پیش من نخوابیده )
شیوا با مادرش می خواستن برن تهران . شیوا
: تو هم بیا . مگه دلت برا من تنگ نمیه ؟ گفتم
: نه . گفت
: چرا ؟ مگه من دخترت نیستم ؟ گفتم
: یه کوچولو تنگ مشه . ناراحت شد . گفتم
: پس چقدر ؟ دستهامو از هم باز کردم و گفتم
: اینقد خوبه ؟ گفت
: آره . و راضی شد . -
شما (
ویرایش |
حذف)
روز 22 بهمن براش یه بادکنک دوقلو خریدیم . بهش می گفت
: آب نبات !!! . شیوا
: بابا ! دوستم بادکنک ... نمیگم . دوباره طاقت نیاورد و گفت
: بادکنکی که بلام خریده بودی ترکوند . مادرش گفت
: من دوباره برای تو و اون می خرم . شیوا
: من می خواستم نگردارم بلا خودم . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : میخوای بری سر کار ؟ گفتم : آره . گفت : نرو . دلم بلات تنگ میشه . اگه بری باهات قهر می کنم . ظهر نیا . الان بیا !!! بابا ! نرو دیگه . پیراهنمو در آوردم و گفتم : این لباسم پیش تو باشه . گفت : من این لباس آبیتو نمیخوام . من تو رو میخوام .
شیوا
: بیا آشپزخونه . من عکس میوه ها رو می بینم دلم آب میشه . انگور قرمز - گلابی سبز - گیلاس صورتی - انار ... گفتم
: هر کی می بینه باید دلش آب بشه ؟؟؟ گفت
: وقتی این میوه ها رو ندارن باید دلشون آب بشه . وقتی دارن باید نشه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: خوش به حال بابا که این همه خوراکی داره . بابا خوراکی ها رو وقتی ما خوابیم یواشکی می خوره !!! خوش به حال مامان که این همه ظرف و ظروف داره . خوش به حال آجی فاطمه که این همه کتاب داره . خوش به حال من که این همه اسباب بازی دارم !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
خوش به حال بابا که میره سر کار و نماز جمعه منو نمی بره . خوش به حال علیرضا که این همه میره کتابخونه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
مادر شیوا
: پتوهای ما دیگه نازک شده . باید بذاریم کنار . شیوا
: میخوای پتوی منو بگیری ؟ همیشه قشنگه !!! مادر
: کلفته ؟ شیوا
: آره . تشکم بعضی موقع سرده - بعضی موقع گرمه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: بستنی - بستنی . مادرش گفت
: میخواد بقیه دندوناش خراب بشه . یه بار برف خورد دندونش خراب شد . شیوا
: اگه برف تموم شد - بستنی گرم شد من می خورم . من بستنی گرم می خورم . مامان ! چرا بستنی گرم نداریم ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : صبح ها دندونم درد می گیره شب گوشم - روزها همه بدنم !!!بابایی ! گوشم درد می کنه و گردن - تکون می خوره . آی . درد می کنه . نمی تونم بخوابم . اصن نمی تونم یه غذا ... گوش نمیذاره . میگه " من نمیخوام هم مسباک بزنی هم بخوابی هم آب بخوری . به من میگه هر روز !!!نمیخواد هر کاری بکنم . تکون تکون می خوره . خسته شدم از گوشم
شیوا
: درس نخوندیم . درس من حروم شد . درس منو حروم کردی !!! گفتم
: ولی من درسامو خوندم . گفت
: ولی به من یاد ندادی . -
شما (
ویرایش |
حذف)
صبح با گریه از خواب بیدار شد . بغلش کردم و گفتم
: چی شده ؟ گفت
: خواب ترسناک دیدم . گفتم
: چی ؟ گفت
: خواب دیدم بابا منو دعوا کرد !!! یه خواب دیگه هم دیدم " مامان و فاطمه منو دعوا کردن " . یه خواب خوب هم دیدم . خواب دیدم فرشته منو بردن تو باغ . خواب دیدم رفتم بهشت . -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: غذا زیاد خوردم شکمم بومبلوک شد . گفتم
: بسم الله گفتی ؟ گفت
: آره . بسم الله . گفتم
: آدم باید بسم الله بگه و شکر کنه . گفت
: خدا ! دستت درد نکنه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا - آخر شب
: من از حرف خودم خوابم نمی بره !!! هی حرف می زنم حرف می زنم حرف می زنم !!! هی حرف می زنی به من . چه ربطی داره به من ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
داشتم اذکار قبل از خواب رو می خوندم . گفتم
: تو هم بخون . شیوا
: کوچولوها وقتی بزرگ شدن باید بخونن . هر وقت کوچیکن نباید بخونن چونکه یاد نگرفتن !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
سلام بر ذره بین ذره پرور .