سفارش تبلیغ
صبا ویژن
                                        بسم الله الرحمن الرحیم
شیوا گهگاه به معلم پیش دبستانیش ( مرکز قرانی ثقلین ) زنگ می زنه و با اون صحبت می کنه . صداشو می شنیدم : ... چرا مدرسه سخت تر از ثقلینه ؟ ... دندون پزشکی درد داره ؟ ... با دختر خاله ام بدو بدو می کردم زمین خوردم ... هر کاری خواستم بکنم به شما میگم . باشه . وقتی تلفن رو گذاشت گفت : بگم کی بود ؟ خانم آرامی . خانم آرامی هم سرما خورده .

+ شیوا : مامان عینک نمیخواد بخری . مامان عینک نخر . مادر : زشت میشم . آره ؟ شیوا : حتی بیرون هم میری میخوای بزنی ؟ مادر : نه . مطالعه و سوزن نخ کردن .
^ دیروز 12:16 عصر - تغییر : [وزنه سیاسی] دیروز 5:9 عصر
- نوسازی - نظر

+ رفتیم خونه خواهرم که پزشکه . روی اپن قرص بود . شیوا از دخترعمه اش پرسید : مامانت قرص می خوره ؟ جوای شنید: آره . گفت : مگه مریضه ؟ ج : آره . شیوا : پس چرا دکتره ؟!
^ دیروز 12:33 عصر - تغییر : [وزنه سیاسی] دیروز 5:9 عصر
- نوسازی - نظر

دو فید آخرتون خیلی خوب بودند - * گل نرگس *

نظر

+ 4 تا خودکار آوردم خونه . شیوا : چون شما زشتین یکی مال شما - شما زشت نیستین من خونم قشنگ تر و رنگین تره - 3 تا مال من یکی مال شما !
^ دیروز 11:40 صبح - تغییر : [کیوان گیتی نژاد و] دیروز 3:7 عصر
- نوسازی - نظر
همین یکی هم به ما دادی تو این زمونه که همه همه چی جزءغم و غصه رو سهم پدری خود می شمارند اینکه شما یک خودکار می بخشی خیلی مباهات و جای شکر داره اخوی خیرت مقبول خدای احدیت انشالله الرحمن - کیوان گیتی نژاد و

نظر

+ شیر روی گاز بود . به خانوم گفتم : شیر رو به کی سپردی ؟ گفت : شیوا ! گفتم : مگه شیوا بلده زمان بگیره ؟ شیوا : وقتی سر رفت یعنی که داره میاد ! خاموش می کنم . هنوز نیومده سر شیر بالا ! گفتم : 5 دقیقه شد ؟ گفت : نمی دونم .
^ دیروز 11:44 صبح - تغییر : [علیرضا عبدی] دیروز 12:55 عصر
- نوسازی - نظر

+ خواهر بزرگ و مادر شیوا داشتن در باره یکی از فامیلا حرف می زدن . شیوا : زائو کیه ؟ خواهرش گفت : زینب خانوم . شیوا : مگه مامان بچه دنیا آورد اسمش شد زائو ؟ خواهر : آره . شیوا : بعدا ( دوباره ) اسمش میشه زینب خانوم ؟
^ دیروز 11:46 صبح - تغییر : [علیرضا عبدی] دیروز 12:55 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا خیلی ذوق داشت که به مادرش کمک کنه . گفت : من زودپزم زود می پزم ! گفتم : یعنی چی ؟ گفت : کارامو زود می کنم . الان دارم گازو پاک می کنم .
^ دیروز 11:48 صبح - تغییر : [علیرضا عبدی] دیروز 12:55 عصر
- نوسازی - نظر
شیوا : یه زنبوره - وقتی میرم بیرون - با من دوسته . همیشه با من میاد ! انگار بدو بدو می کنه ! میشه با زنبور دوست شد ؟! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : یادش به خیر . یه گربه بچه بود ماه رمضون باهاش گذشت . گذردونیم ! گذردونیم ؟ کدوم درسته ؟ - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا در مورد اینکه موقع خواب تغییر حالت میدیم سوال براش پیش اومد . گفت : چرا مدل میدیم ؟ پامون مدل میده ؟ این طور ؟ این طور ؟
^ دیروز 12:3 عصر - تغییر : [علیرضا عبدی] دیروز 12:55 عصر
- نوسازی - نظر
شیوا خمیازه ای کشید و گفت : خیمزه کردم ! گفتم : خمیازه . گفت : من خیمزه رو بلد نیستم . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا هم مثل من سریال " معمای شاه " رو می بینه اما گزینشی . شیوا : بابا ! هر وقت ملکه اومد منو صدا کن .

^ دیروز 12:30 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 12:46 عصر
- نوسازی - نظر

نوشته شده در  چهارشنبه 95/6/24ساعت  2:40 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

                                       بسم الله الرحمن الرحیم

برای روز پزشک ( شهریور 1395 ) ما رو با خانواده دعوت کردن . چون داروساز برگزیده استان شده بودم .
موقع ورود به سالن شیوا پرسید : بابا ! همه اینا دکترن ؟
 گفتم : آره .
گفت : چرا تو رو نمی شناسن - بهت احترام نمیذارن ؟
و ادامه داد : تو از اینا دکتر تری !
 95/6/16 
تصویر بوعلی سینا روی پرده بود .
شیوا : بوعلی سینا شامپو پرژک رو ساخته !
مادرش گفت : چطور ؟ شیوا : خودم تو تلویزین دیدم . برا همین کشتنش !

1.5 ساعت گذشت و برنامه هنوز شروع نشده بود .
شیوا : بابا ! فکر کنم ما رو آوردن اینجا نشوندن آهنگ ببینیم !

شیوا اشاره به سقف سالن کرد و گفت : فکر می کردم تولده ( تولد بوعلی سینا ) اینجا قشنگ باشه ولی زشته !

( فکر می کرد بادکنک و کاغذ رنگی و این جور چیزا به در و دیوار باشه . )

به به، تبریک عرض میکنم آقای دکتر. ایشالا همیشه همه جا برگزیده باشید - سیدمحمدرضا فخری

 شیوا روی پای دامادمون نشست و گفت : از بچگی تا بزرگی تا پیری ام صندلی منی !
خواهرش گفت : 3-2 ماه دیگه باید حجاب کنی .
شیوا : چادر سر می کنم می شینم !
 95/6/16  

از بچگی تا بزرگی تا پیری ام صندلی منی ! - E . A

 گفتم غذاتو بخور . شیوا : همه شو نمی خورم . هر چی شکمم خواست می خورم . فهمیدی ؟ هر قدر شکمم خواست می خورم . هر قدر شکمم نخواست نمی خورم !
 


شیوا : بابا ! آب از چی درست میشه ؟ ( نمونه ای از صدها سوال شیوا )

 شیوا داشت با خواهرش تلفنی صحبت می کرد : شما غذاتون چیه ؟ لوبیا پلو ؟ استنبلی ؟ چرا نمیگی استنبلی ؟ استنبلی خوشگل تره ! ... ما ؟ املت پلو با پیاز !
 رفته بودیم خونه خواهرم مهمونی .
در برگشت شیوا هی تکرار می کرد : مسافرت چه خوبه ... چقدر خونه عمه بزرگ بود .
مادرش گفت : ببین . بچه هم تفاوت ها رو می فهمه .
شیوا : خونه آبجی اندازه مرغدونیه .
گفتم : خونه ما اندازه چیه ؟
گفت : گاودونی !
مادرش پرسید : خونه عمه اندازه چیه ؟
شیوا : اندازه بهشت !

 یه تخم مرغای اسباب بازی هست که داخل آب میذاریم شکاف بر میداره و از توش جوجه در میاد .
شیوا : بابا ! اینو می تونیم تا 1 سال نگه داریم ؟
گفتم : نه .
گفت : می پوسه ؟
  گفتم : فاسد میشه .
گفت : چرا ؟
گفتم : میکروب ها رشد می کنن .
 گفت : یعنی خراب میشه ؟ پس ما برای چی خریدیم ؟
گفتم : هر چیزی یه عمری داره . گفت : مال هم یه عمری داریم ؟

 شیوا : جیش دارم .
گفتم : برو دستشویی .
گفت : من زرنگ کاری می کنم . غذامو خوردم میرم که دوباره جیشم نگیره !
 95/6/16  

 شیوا : زمان من از این آب نباتا نبود ! زمان من اون موقعیه که من دنیا اومدم ! الان زمان من نیست . من ( دیگه ) بزرگ شدم !
 95/6/8  
_______________________________
از ماشین پیاده شدیم . یه 10 تومننی به راننده دادم و او هم 7000 تومن به من پس داد .
شیوا : چرا راننده به ما پول داد ؟ ما که کاری انجام ندادیم . اون برای ما کار انجام داد !
( خصوصا اینکه یه پول دادم و 3 تا پس گرفتم جلب توجهش کرد )

شیوا اومد کنارم نشست و به من تکیه داد و گفت : من علاقه دارم به پشتی تکیه ندم . به یه آدم تکیه بدم !
 95/6/8  
خدا حفظش کنه این شیرین زبون رو - من.تو.خدا


 خانمم رفت به خونه ای که 6 سال پیش توش مستاجر بودیم سر زد .
مادر صاحب خونه پیر شده بود .
خانم : آلزایمر گرفته . گفته از وسایل برقی فقط تلویزیونو بلدم استفاده کنم .
شیوا : جارو برقی چی ؟
خانم : نه .
  شیوا : تلفن ؟
خانم : تلفنم بلد نیست . گفته وقتی بچه هام میان میگم برام شماره بگیرن . همه چیزام به روش قدیمه .
شیوا : قبلا تلویزیون نبود . پس چه جوری تلویزیون استفاده می کنه ؟؟؟

شیوا : بابا ! عزیز کیه ؟
گفتم : از تلویزیون شنیدی ؟
  گفت : زینب و زهرا میگن " عزیز " .
گفتم : عزیز به مادربزرگ میگن .
گفت : چرا ؟
گفتم : دوسش دارن .
گفت : مگه بابا رو دوست ندارن ؟؟؟ من که خجالت می کشم به بابابزرگ و مادربزرگ بگم عزیز !
 95/6/8  
______________________________

شیوا داشت با اسباب بازیهاش بازی می کرد : شما لیوان ارزشمندترین منو دزدیدین ... ما که دزد نیستیم ... البته من میخوام یکی از شماها رو انتخاب کنم که محصول من باشین !
گفتم : محصول ؟؟؟
گفت : این ملکه است . محصول یعنی کسی که کارامو بکنه ( مسئول ) .

تلویزیون داشت زندگی فیل رو نشون می داد .
شیوا : خرطون مثل جارو می مونه . جارو برقی ما سیم داره مثل اون !
 95/6/8  
______________________________
دامادم برای شیوا یه شبه تبلت خرید .
گفتم : این چینیه . شیوا : آره . چون داداشی گفته " مثل وسایلت پلاستیک نیست . اگه بیفته می شکنه " !
گفتم : چینی نه اون چینی .


شیوا : شکمت داره غذا رو تخلیه می کنه !
گفتم : از کجا میدونی ؟
گفت : صداش میاد . قر قر قر !
گفتم : تخلیه یعنی چی ؟
گفت : یعنی می چرخه . ریز می کنه . به هر کدوم یه دونه میده . مثلا به شکم یه دونه . به قلب یه دونه . به روده یه دونه . به فلان یه دونه !

 ساعت 3 و 40 دقیقه بود و نزدیک رفتنم به سر کار .
شیوا : ساعت 3ئه ؟
گفتم : بیشتر .
گفت : 2 ؟!
گفتم : بیشتر !
گفت : 1 ؟!
گفتم : میگم بیشتر .
گفت : 4 ؟
خانومم گفت : شیوا ! تو نخبه ای یا پخمه ؟
شیوا : پخمه .
خانم : هه هه هه . پخمه یعنی خنگ .
شیوا : من فکر کردم بیشتره . پس نقطه ام !
 شیوا رو به مادرش : من نمیخوام گنده بشم چون تو منو شوهر میدی . من نمیخوام شوهر برم . میخوام اینجا بمونم . من از شوهر بدم میاد !
 95/6/8

نوشته شده در  پنج شنبه 95/6/18ساعت  11:26 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

شیوا اومد بغل من خوابید . خانمم پرسید : شیوا ! چرا رفتی بغل بابا ؟ شیوا : چون دیشب میخواد بره ! ( می خواستم برم تهران بازآموزی )
پس چرا یک شب زودتر رفتید؟! - سربازآقا

چون طالب علم دست و پاشو گم می کنه . عشق زیادیه دیگه . - شما (ویرایش | حذف)

خدا ببخشه براتون و سایه عالی بر سرش مستدام - سربازآقا

دایی من n تا نوه داره هنوز هر وقت می گیم بیا مشهد میگه : ماه گذشته میام... - عشقستان اسماعیل

نظر

+ شیوا : بابا ! چای میخوای بجوشم ؟ رفت و با اسباب بازیاش ور رفت و اومد و گفت : بابا ! چایی جوشیدم . بخور !

+ چند تا روبان از کارتن های شیرینی جمع کرده بودیم . شیوا 3-2 تاشو به سر و موهاش بست . چند تا رو هم به دیوار چسبوند می خواست جشن تولد بگیره . شیوا : اون روبان آبیه زشته - این قشنگ تره . آره ؟ این آبی کمرنگ پررنگه !( براق و فسفری بود ) اون کمرنگ کمرنگ کمرنگه !

+ من و شیوا و دختر بزرگم داشتیم بازی می کردیم . بازی روپولی . شیوا : پول - پول - پول حراج دارم !
^ 95/6/1 - تغییر : [* گل نرگس *] 95/6/1
- نوسازی - نظر

+ خبر رسید که به امامزاده قاسم اورطشت ( حومه آمل ) دزد زده . شیوا : دزد از کجا می دونست توش پوله ؟
^ 95/6/1 - تغییر : [شمس الظلام] 95/6/1
- نوسازی - نظر

+ شیوا یه تخم مرغ شانسی رو اورد و خالی کرد و گفت : ببین من چه چیزایی دارم . شونه ریز-ماشین ریز-عینک ریز-عکس ریز-پول ریز-لیوان ریز . این همه ریز ریز دارم ! ( شیوا چون ریز نقشه اسباب بازی های مینیاتوری رو خیلی دوست داره . شب حتما یکی از اونا رو زیر بالشش میذاره و می خوابه . پیش دبستانی هم که می رفت یکی از اونا رو می برد . می گفت " بدون اون درسو نمی فهمم " )
می گفت " بدون اون درسو نمی فهمم " .... وای این باید شاگرد من میشد... حالی می کردیم با هم... - عشقستان اسماعیل

نظر

+ چادر سرش کرد و اومد با من نماز بخونه . دختر بزرگم سوت می زد و سر و صدا می کرد . نماز که تموم شد شیوا گفت : من می خواستم الله الله بگم سوتشو ببره خجالت کشیدم . چون وسط نماز بودم .
^ 95/6/1 - تغییر : [شمس الظلام] 95/6/1
- نوسازی - نظر

+ شیوا اشاره به صورتش کرد و گفت : اینجام یه جوشه آمنه می خواست بکنه من نذاشتم . گفت برات وسیله می خرم بازم قبول نکردم . گفتم : آفرین . گفت : چون پوستم نرمه . نمی خواستم پوستم مثل مامان و آمنه زشت بشه . می خواستم پوستم خوشگل بشه !
^ 95/6/1 - تغییر : [شمس الظلام] 95/6/1
- نوسازی - نظر


نوشته شده در  جمعه 95/6/5ساعت  5:57 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()

یه پیرزن نابینا اومد خونه مون . شیوا تا اونو دید شروع کرد با چشمای بسته راه رفتن . عصای مادربزرگش رو گرفت و باهاش راه می رفت . گفتم : هیس . زشته . تازه ممکنه زمین بخوری . شیوا : نخیر . من همه چی رو می بینم . چون قبلا شناختم . حتی می تونم چشام بسته باشه راه برم !
^ دیروز 12:44 صبح - تغییر : [بصیرت مطهر] دیروز 11:19 صبح
- نوسازی - نظر
( از عجایب این بود که این زن و شوهر با نابینایی 6 فرزند خود رو بدن کمک دیگران بزرگ کردن ) - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ شیوا : چقدر مبلاش خوبه . راحت کننده است !
^ دیروز 12:40 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:40 صبح
- نوسازی - نظر

+ داشتم مطالب کلاس ها رو مرور می کردم . شیوا : بابا ! چرا میری بازوموزی ؟ ( باز آموزی ) گفتم : میخوای درس بدم بهت ؟ گفت : نه . من میخوام درسام اندازه خودم باشه . خردسولونه ! خردسالانه .
^ دیروز 12:42 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:40 صبح
- نوسازی - نظر

+ من و شیوا نقاشی می کشیدیم . شیوا صورت آدمی رو کشید که دهانش رو پیشانیش بود و دندوناش تو گوشش ! گفتم : ببین چقدر زشت بودیم اگه خدا ما رو اینطوری می آفرید . با نکته سنجی گفت : اگه همه مون ( همه انسان ها ) اینجوری بودیم چی ؟
^ دیروز 12:26 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:34 صبح
- نوسازی - نظر

+ مادر شیوا گفت : شغال آدم بود . پیامبر نفرین کرد شغال شد . شیوا : نه . مادرش گفت : شغال و میمون و مارمولک . شیوا : شغال و میمون و مارمولک و شیطان ! بعد از کمی فکر گفت : اگه اینجوریه همه حیوونا آدم بودن ... همه حیوونا آدم بودن چونکه خیلی خوشگلن !
^ دیروز 12:29 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:33 صبح
- نوسازی - نظر
رفته بودیم روستای برزک کاشان . سحر صدای شغال می اومد . شیوا از رفتن به حیاط می ترسید . شیوا : شغال منو می خوره ! - شما (ویرایش | حذف)

تازه داخل دستشویی عنکبوت ها لونه داشتن . شیوا : عنکبوت منو می خوره ! - شما (ویرایش | حذف)

صدای اذان صبح بلند شد . شیوا : چه جوری رفتن بیرون ؟ رفتن اونجا ؟ مادر : اونا شجاعن . نمی ترسن . شیوا : چقدر صداش بلنده . مگه نزدیک اینجان ؟ مادر : با بلندگو اذان میگن . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ پدربزرگ : قند رو رفتم بشورم همه اش رفت ! شیوا : باباجونی حتما تا حالا امتحان نکرده - تازه فهمیده . هه هه هه .
^ دیروز 12:38 صبح - تغییر : [دلداده206] دیروز 1:32 صبح
- نوسازی - نظر


+ می رفتم نماز . خانمم گفت : شلیل بخر . هلو - هسته جدا . شیوا که حرفشو شنید گفت : بابا ! شلیل معمولی بخر . با هسته ! باشه بابا ؟ با هسته بخریا !
^ 95/6/1 - تغییر : [عارفانه های یک دوست] دیروز 12:39 عصر
- نوسازی - نظر

+ داشتم می رفتم سر کار . عجله داشتم . با اینکه تو خونه بوسم کرده بود تا نیمه کوچه دنبالم اومد . گفتم : برو . آفتاب داغه . گفت : بابا یه بوس کافیم نبود !

^ 95/6/1 - تغییر : [عارفانه های یک دوست] دیروز 12:38 عصر
- نوسازی - نظر
آخی... دختر داشتن چه چیز عجیب غریبیه... هوممممم - مسافرانه


نوشته شده در  جمعه 95/6/5ساعت  5:49 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]