ساعت2شب بود.شیوابالش هارومثل هرشب چیده وتعیین تکلیف کرده که هرکسی کجابخوابه.بالش من پیش بالش خودش.گفت :برام قصه بگو.یه سگ بگو.گفتم:وقتی بندرترکمن بودم(روستای قره قاشلی)نزدیک غروب من ومادرت رفتیم مغازه خرید کردیم.تو یه دستم هندونه و تو دست دیگه ام پلاستیک خریدهام بود.بعد ازغروب برگشتیم خونه.تارسیدم دم دریه سگ اومد طرف ماوشروع کردیه"هاو هاو".ماترسیدیم ومن"یاالله یاالله"گفتم.شیوا:سگ خوردشمارو؟!!
^ چهارشنبه 4/11/91 12:42 صبح - آخرین تغییر : [0098] چهارشنبه 4/11/91 10:51 صبح
*قاصدک و شاپرک*، *صبا*، *دخترروستا*،DARYAEI، 0098، زهرا -شاپرک، ابوعلی (معارف اسلام)
خنده ام گرفت و گفتم :نه. گفت : می خواست تو رو دنبال کنه ؟ادامه دادم . همسایه سگشو صدا زد و سگ برگشت . از اون موقع تو اداره هر وقت اضافه کاری طول می کشید می گفتم : من باید زودتر از غروب برم از ترس "سگ های قره قاشلی " . - خاطرات دکتر بالتازار
خانمم گفت : پای مرغ بخر سوپ درست کنم . فاطمه : بال بخر . پای مرغ بدم میاد . شیوا : بابامن بال میخوام بال . برا من بال بخر بال بزنم . بال میخوام دستم کنم اینجوری پرواز کنم مثل کفترا . کفترا بال دارن من بال ندارم . اوهوء اوهوء اوهوء !!!- خاطرات دکتر بالتازار