شیوا :اون گردو...بچه هاپیامبربازی کردن بگو گفتم:یه روزپیامبرداشت میرفت مسجد.تو کوچه بچه هااونودیدن و دورش حلقه زدن و نذاشتن بره.باهاش بازی کردن.یکی ازاصحاب اومد ببینه چراپیامبر نیومده مسجد.پیامبر گفت:برو از فاطمه بپرس چیزی تو خونه داره که منو ازدست این بچه ها آزاد کنی.رفت و با 8-7 تا گردو برگشت.پیامبر گردو ها رو به بچه ها داد و خودشو آزاد کرد
^ 354 روز و 2 ساعت قبل - آخرین تغییر : [ذره بین زنده] 352 روز و 23 ساعت قبل
*دخترروستا*، ××بلای آسمونی××، ... 3 فرد دیگر ... sajede، ذره بین زنده
بعد با لبخند گفت : برادرم یوسف را به چند سکه فروختند و مرا به بهایی کمتر به چند دانه گردو - خاطرات دکتر بالتازار
آخی من کم کم دارم عاشق این شیوا خانومتون میشم - ××بلای آسمونی××
جالب اینه که به یه قصه راضی نیست وقتی قصه ی پیامبر تموم شد میگه:یه موش بگو !!! ( قصه ی موش بگو ) -خاطرات دکتر بالتازار
ای جان...بگین بهش یه خاله پیامرسانی پیدا شده که ندیده خیلی دوستش داره - ××بلای آسمونی××
منم همین طور بلای آسمونی.دکتر نمیشه عکسشو بذارین؟ - حوالی نور
شاید - خاطرات دکتر بالتازار