سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موقع خواب بود .شیوا  : بابا دشمنا آشغال گوسفند ریختن پیامبر داشت نماز می خوند بگو . بعد از چند ثانیه داد زد : بگو .

چهارشنبه 27/10/91 10:42 صبح - آخرین تغییر : [sajede] چهارشنبه 27/10/91 5:19 عصر

*رضا* ♥، آناکارنینا، ... 2 فرد دیگر ... پارسی نامه، sajede

شیوا آب داد دست مادرش . مادرش گفت : دستت درد نکنه انشاءالله بری کربلا . شیوا : نه . نمیرم . میخوام برم خونه حضومصومه ( حضرت معصومه ) بخوابم !!! - خاطرات دکتر بالتازار

ساعت 12 شب . شیوا : مامان من الان خوابم نمیاد . میخوام با فیلم ( چهار چرخه ) برم حضومصومه . با گلم ( گلدون پلاستیکی ) برم . بوسش کنم برگردم !!! - خاطرات دکتر بالتازار

چه عجب یکی دید . پس از 18 دخیخه ! سلام خاطرات دکتر بالتازار

خدا شیواتون رو براتون حفظ کنه... معلومه دلِ باباشو خوب میبره ها... - آناکارنینا

ذره بین . توهنوزم زنده ای ؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار

عجالتا بله  سلام بر شما - ذره بین زنده

سلام علیکم . البته من همیشه یه سلام کلی اولش میدم . - خاطرات دکتر بالتازار

اولش یعنی کی؟  - ذره بین زنده

اولش یعنی اول ورودم به پیام رسان . درس ادبیات فارسی رو افتادی ؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار

اونایی که در آن لحظه ی باشکوه نبودن تکلیفشون چیه؟  ادبیات فارسی رو نه... نیفتادم  - ذره بین زنده

اون دیگه مشکل خودشونه ! ما هم به بزرگواریمون می بخشیمشون ! - خاطرات دکتر بالتازار

به به . جناب ( سرکار ) پارسی نامه خاطرات دکتر بالتازار

 

بابا بزرگوار... بابا تواضع... بابا الذین فی صلاتهم خاشعون... بابا عند ربهم!   - ذره بین زنده


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:31 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]