شیوا : بابا منو ببر خورشید خانومو ببینم . گفتم : کجا ؟ گفت : پشت مون .گفتم : الان سرده . 5 دقیقه بعد گفت : مامان خورشید خانوم رفت ؟ مادرش گفت : نه . هست تا شب .شیوا : میخوام برم بالای صندلی خورشیدخانومو بغل کنم بیارم خونه . میخوام باهاش حرف بزنم !!!
^ سه شنبه 26/10/91 7:28 صبح - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] چهارشنبه 27/10/91 11:34 صبح
علی صیاد، ♥افروز بانو، ... 3 فرد دیگر ... 192861-دل تنگ، sajede
چند تا دسته سبزی همسایه مون از شمال برامون آورد . شیوا :بابا اون سبزیو نخوری . میکبر ( میکروب ) می گیره . دهنت کثیف میشه !!! - خاطرات دکتر بالتازار
شیوا : تاب بازی تاب بازی خدا خدا نبازی!!! - خاطرات دکتر بالتازار
سلام دکتر - علی صیاد