تازه 2-3 ساعته ازتهران اومدیم.ازخونه خواهرم.مادرمم اونجابود.شیواگفت  :میخوام باعمه جونم حرف بزنم.شماره گرفتیم.مادرم گوشی رو برداشت . شیوا: مامان بزرگ توعمه جونی ؟عمه جون ... مادرم گوشی رو داد به عمه شیوا.شیوا:عمه جون چراخونه مانیومدی . فردا صبح بیا.فاطمه که صدای شیوا رو شنید گفت :عمه منهشیوا داد زد که: عمه جون منه.عمه جون تو نیست.بابا فاطمه نگه عمه جون !!!

پنج شنبه 21/10/91 6:23 عصر - آخرین تغییر : [واعظ خویش] جمعه 22/10/91 8:30 عصر

پیام نما جامع، 2-خلــــوتــــــ مــ، ... 2 فرد دیگر ... *محمد*، واعظ خویش

همین عمه کسی بود که هر وقت زنگ می زدیم تهران و به شیوا می گفتیم بیا با عمه حرف بزن نمی اومد و می گفت :عمه رو دوست ندارم !!! ( ببینید که دید و بازدید چقدر در تحکیم دوستی ها نقش داره ) - خاطرات دکتر بالتازار

 

 - 0098

 


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:24 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]