من و شیوا - مادر شیوا کمی شیر و چای و دارچین رو تو شیشه شیر شیوا ریخت و بهش داد . شیوا چشید و گفت :نمی خورم . مادرش گفت : حیفه بریزم دور ! شیوا : بذار کنار بابا بخوره !!!
من و دخترم شیوا : بهش گفتم : چقدر حرف می زنی ؟ گفت : من حرف نمی زنم . گفتم : پس کی حرف می زنه ؟ گفت :مامان !!!
^ سه شنبه 25/7/91 3:57 عصر - آخرین تغییر : [* هاتف *] پنج شنبه 4/8/91 12:37 عصر
هیئت حضرت زهرا(س)شرف، *زهرا بانو*، طیبه♥علی، آسمان بچه های خدا، ♥ ح. بالایی ، *عاطفه*، زهرا -شاپرک،::::شـــمیــــم::::، 2-شیدا، sajede، کافر به طاغوت، 228872-my love، * هاتف زهرا -شاپرک، چزابه، sajede، تبسم بهار♥، *آسمان*
من از دختر اولم هم یه دفتر خاطره پر کردم . او الان دوم دبیرستانه . - خاطرات دکتر بالتازار
دکتر بالتازار به شخصه هم از مطالب وبلاگتون لذت میبرم هم از فیدهاتون... امیدوارم همیشه سربلند و موفق باشید -::::شـــمیــــم::::
و شما . امیدوارم شما هم سربلند باشید - خاطرات دکتر بالتازار
ممنون... میذاشتین یه سال دیگه نظر منو میخوندین! - ::::شـــمیــــم::::
از فرصت استفاده کنم و از همه ی دوستانی که تو فیدها جوابشونو ندادم معذرت بخوام . نظر شما رو همون موقع خوندم . کمتر عادت دارم دو نفره بشه دوست دارم دوستان نظر بدن تا من . - خاطرات دکتر بالتازار
عجب - ?عشق پاک?
ممنونم به هر حال همیشه هم مطالب وبلاگتونو میخونم هم فیداتونو و لذت میبرم... حتی گاها آرشیو هاتون هم مطالعه میکنم... سبکتونو دوست دارم... موفق باشید شبتون خوش - ::::شـــمیــــم::::
بابای با حوصله ای هستید. دقت به چیزهایی دارید که اغلب باباها ندارند ... - 0098