مادر شیوا : از بیرون اومدیم . دیدم که به مانتو و شلوارم آدامس چسبیده . به شیوا گفتم : تو آدامس چسبوندی به چادرم ؟ . شیوا : نه . تو زدی . به آجی میگم دیگه بهت آدامس نده !!!
^ پنج شنبه 4/8/91 11:38 عصر - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] جمعه 5/8/91 9:40 عصر
DARYAEI، سایه *، ... 1 فرد دیگر ... توحیدی، علیرضا احسانی نیا
مادر شیوا : خواستم بخاری رو روشن کنم . شیوا گفت : بخاریو روشن نکن . بابا دعوات می کنه !!! گفتم : نه . اگه شب روشن کنیم دعوا نمی کنه . - خاطرات دکتر بالتازار
- 0098
سلام.اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم و اهلک اعدائهم. اللهم عجل لولیک الفرج-عیدتان مبارک - علیرضا احسانی نیا
سلام بر شما هم مبارک - خاطرات دکتر بالتازار