رفتم از درخت خونه انجیر چیدم . از جمله انجیرهایی که از دست گنجشک ها در امان نمونده بود . وقتی اونا رو خوردم شیوا صورتشو طوری کرد و گفت : دهن زده شونو دوست داری ؟ گفتم : دهن زده ؟! گفت : نوک زده . نوکشونو به در و دیوار زده . خاکیه .
خوردم و گفتم
: خدایا برکت بده . شیوا :
خدایا انجیر بده . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا یه لیوان گندم رو برد ریخت جلوی پله ها . تو کل حیاط پخش کرد . مادرش گفت : شیوا ! چطور به عقلت رسید این کارو کردی ؟ چرا تو باغچه نریختی ؟ شیوا : خوب . می خواستم مورچه ها ( ذوق زده بشن و ) بگن " وای . تولد تولد ... "
+ شیوا : دیروز یه مورچه رو فلج کردم . مادرش گفت : میری جهنم . شیوا : حواسم نبود . بعدش ببخشید گفتم . مادر : چرا این کارو کردی ؟ شیوا : حواسم نبود ... بعدش به خدا ببخشید گفتم .
+ شیوا از مسافرت اومده بود . شیوا : پشه ها فقط منو خوردن . مامانو نخوردن . انگار من کی ام ؟ گوشت من خوشمزه است ؟ همین یه ذره گوشت هم که دارم خوردن .
+ خانمم عادت داره وقت خواب پتو رو روی سرش می کشه . شیوا : مامان تو ریاضی خوندم این کارت خیلی زشته . پتو رو بکشی روی سرت خفه میشی . خانم : ریاضی ؟! شیوا : آره . چی میگم ... علوم .
+ شیوا : بابا چرا چشم ما اون ور میشه این ور میشه . اون ور بالا میره پایین میاد ؟ اون سیاهیش مثل توپه .
+ شیوا سرما داشت . تو لیوانش آب خوردم . شیوا : واگیر نمی کنی . چونکه تو دکتری میکروبا از تو می ترسن .
+ 4 روز ی بود که شیوا و مادرش رفته بودن سفر . وقتی برگشتن شیوا خودشو انداخت بغلم و ... شیوا : چند روز نبودم موهات چرا سفید شده ؟ بعد رو به مادرش گفت : غصه ی منو خورده ؟
شیوا
: بابا کجایی ؟ گفتم
: خونه . گفت
: کاشکی ما هم خونه بودیم . دیشب ستاره ها رو می دیدم گفتم اون که درخشان تره تویی . بعد باهاش بای بای می کردم . ما فردا - ما دوشنبه می آییم . دلم برات تنگ میشه . گفتم
: چرا ؟ گفت
: آخه دوست دارم . تحمل ندارم . اگه اومدم خیلی بوس بوست می کنم . باشه ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: واست سوغاتی هم میارم . باشه ؟ کار نداری ؟ خداحافظ . بابا صبح بیدار شدیم جات خالی بود . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا رفت کمک خواهرش برای درست کردن سالاد . خواهرش گفت : پیازا رو کوچیک ریز کن . شیوا : نخیر . اسلام گفته پیازا باید درشت باشه تو سالاد !
+ شیوا داشت برا خودش شعر می خوند . شیوا : بابا چرا آدم شعری که خودش گفته یادش میره ولی شعرایی که خانوم یادش داده یادم نمیره ؟ گفتم : بنویس تا یادت نره . شعرش هر بار که می خوند تغییری می کرد " ای بچه ی ناقلا خوب بلدی سوادو - مدرسه ها که وا شه تو هیچی بلد نیستی - چونکه توی تابستون همش خوردی و خوابیدی "
دفعه بعد اینجوری خوند :
" چونکه توی تابستون تو خیلی شلوغ بودی " -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ وقتی میرفتم بازآموزی اکثرا میوه هایی که بعنوان پذیرایی می دادن می آوردم برای شیوا . مدتی گذشت و باز آموزی جدیدی نرفتم . شیوا : بابا ! کی میری " بازموزی " برام موز بیاری ؟!
+ سفره صبحانه رو انداختم . شیوا رو صدا کردم . گفت : بدون چایی نمی تونم صبحانه بخورم . بعد بلند شد و گفت : من می تونم چایی درست کنم . رفت سر و گاز و کتری رو نگاه کرد . آب کافی داشت . ادامه داد : فقط بلد نیستم کبریت بزنم وگرنه ( همه چی ) آماده است !
+ شیوا گوشی مادرش رو آورد و داد دستم و گفت : بابا از وقتی که مامان اینو خریده منم مثل اون شدم ! اینو ببر بفروش ! مادرش گفت : خوب تو چرا به گوشی من دست می زنی ؟ شیوا : تو استفاده می کنی من دلم آب میشه !
نوشته شده در یکشنبه 96/6/12ساعت 2:11 عصر  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ