بسم الله
شب بود .شیوا لیوانو آب ریخت و شروع کرد به خوردن و گفت : دروغ میگن اگه واستاده آب بخوریم پادرد میشیم . من تا حالا پادرد نشدم . با تعجب نگاهش کردم . گفت : چی ؟ فقیر میشیم ؟
+ شیوا : سیب داریم گیلاس داریم شوهرعمه باکلاس داریم . آفرین شوهرعمه نمازشو به موقع خوند . بعد ادامه داد : فقط اون موقع من نیومده بودم موقع بود ! ( یعنی به موقع نخوند دیگه . چون شیوا 2و نیم عصر از مدرسه میاد خونه و شوهر عمه اش بعد از این ساعت نماز ظهر رو خوند . )
شیوا :
عمه من خوشگله - شوهر عمه خوشگله - بچه هاشون خوشگلن ! ( چه شعری ! چه وزنی ! چه قافیه ای ! ) -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ مادر شیوا داشت باهاش قران کار می کرد . گفتم : دخترک وضو داره به قران دست می زنه ؟ شیوا : ندارم . اما دستمو شستم !
مادر داشت داستان تعریف می کرد
: حضرت فاطمه به امام حسن و امام حسین قران کریم یاد می داد . شیوا
: کریم کیه ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا داشت پیش مادربزرگش گلایه می کرد : مادرجون ! دوستم چاقه . کیفشم چاقه ! میذاره کنار خودش . بعد من بیچاره یه کم جا دارم .
+ گاهی اوقات شیوا شب دیر می خوابه و صبح به زور بیدارش می کنیم . لج می کنه و با اوقات تلخ میره مدرسه . اون روز یکی از اون روزا بود . وقتی شیوا از مدرسه برگشت به مادرش گفت : من امروز تو مدرسه دلم واست تنگ نشد !