شیوا اومد بغل من خوابید . خانمم پرسید : شیوا ! چرا رفتی بغل بابا ؟ شیوا : چون دیشب میخواد بره ! ( می خواستم برم تهران بازآموزی )
چون طالب علم دست و پاشو گم می کنه . عشق زیادیه دیگه . -
شما (
ویرایش |
حذف)
خدا ببخشه براتون و سایه عالی بر سرش مستدام -
سربازآقا
دایی من n تا نوه داره هنوز هر وقت می گیم بیا مشهد میگه : ماه گذشته میام... -
عشقستان اسماعیل
نظر
+ شیوا : بابا ! چای میخوای بجوشم ؟ رفت و با اسباب بازیاش ور رفت و اومد و گفت : بابا ! چایی جوشیدم . بخور !
+ چند تا روبان از کارتن های شیرینی جمع کرده بودیم . شیوا 3-2 تاشو به سر و موهاش بست . چند تا رو هم به دیوار چسبوند می خواست جشن تولد بگیره . شیوا : اون روبان آبیه زشته - این قشنگ تره . آره ؟ این آبی کمرنگ پررنگه !( براق و فسفری بود ) اون کمرنگ کمرنگ کمرنگه !
+ من و شیوا و دختر بزرگم داشتیم بازی می کردیم . بازی روپولی . شیوا : پول - پول - پول حراج دارم !
+ خبر رسید که به امامزاده قاسم اورطشت ( حومه آمل ) دزد زده . شیوا : دزد از کجا می دونست توش پوله ؟
+ شیوا یه تخم مرغ شانسی رو اورد و خالی کرد و گفت : ببین من چه چیزایی دارم . شونه ریز-ماشین ریز-عینک ریز-عکس ریز-پول ریز-لیوان ریز . این همه ریز ریز دارم ! ( شیوا چون ریز نقشه اسباب بازی های مینیاتوری رو خیلی دوست داره . شب حتما یکی از اونا رو زیر بالشش میذاره و می خوابه . پیش دبستانی هم که می رفت یکی از اونا رو می برد . می گفت " بدون اون درسو نمی فهمم " )
می گفت " بدون اون درسو نمی فهمم " .... وای این باید شاگرد من میشد... حالی می کردیم با هم... -
عشقستان اسماعیل
نظر
+ چادر سرش کرد و اومد با من نماز بخونه . دختر بزرگم سوت می زد و سر و صدا می کرد . نماز که تموم شد شیوا گفت : من می خواستم الله الله بگم سوتشو ببره خجالت کشیدم . چون وسط نماز بودم .
+ شیوا اشاره به صورتش کرد و گفت : اینجام یه جوشه آمنه می خواست بکنه من نذاشتم . گفت برات وسیله می خرم بازم قبول نکردم . گفتم : آفرین . گفت : چون پوستم نرمه . نمی خواستم پوستم مثل مامان و آمنه زشت بشه . می خواستم پوستم خوشگل بشه !
نوشته شده در جمعه 95/6/5ساعت 5:57 صبح  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ