سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : بابایی ! میای " هر کی خوشگل تر نقاشی بکشه می بره " ؟
^ 12:43 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : من دیگه وقتمو تلف نمی کنم واسه خواب ( یعنی زودتر می خوابم و وقت تلف نمی کنم . چون ) صبح دیر بلند میشم برنامه خوشگلا رو نمی بینم ( برنامه خردسالان ) . چقدر بدن من خوابالوئه .
^ 12:48 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : یه دوستم - فاطمه سادات - هر روز شیر می آورد با لقمه اش می خورد . نمی دونم پول دار بود چی بود که هر روز شیر می آورد ! ( شیر پاکتی 200 سی سی 900 تومنی ! )
^ 12:46 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
- نوسازی - نظر

+ داشتم تلفنی صحبت می کردم . گفتم : من از شهرستان تماس می گیرم . شیوا : چرا میگی شهرستان ؟ مگه ما شهرستانیم ؟ ما قمیم !
^ 12:44 صبح - تغییر : [||دختر دوست داشتنی||] 4:58 صبح
- نوسازی - نظر

+ مادر شیوا : اگه یه کاسه ماست بخوری بهت جایزه میدم . شیوا : اول جایزه بده ! مادر : نه . شیوا : بگو بگو جایزه چیه ؟ مادر : بستنی خوشمزه . شیوا : آها .
^ 12:49 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 4:49 صبح
- نوسازی - نظر


+ صابون مایع تموم شده بود . منم صابون خمیری رو موقت گذاشتم دستشویی . شیوا : بابا ! با اون خمیر دندون باید دست بشوریم ؟!
^ دیروز 3:9 عصر - تغییر : [داروخانه دکتر سلیمی] دیروز 7:9 عصر
- نوسازی - نظر

شیوا سر سفره ناهار عروسکش رو آورده بود . گفت : مامان برم قاشق کوچولو بیارم . میخوام بچه ام هم بتونه بخوره . بعد از زبون عروسک گفت : مادربزرگ دستت درد نکنه . چقدر غذاهات خوشمزه است . مزه نوش جونی میده ! - شما (ویرایش | حذف)

خدا حفظش کنه - ایوان خاطره

خدا حفظش کنه - ایوان خاطره - *لیلا*

نظر

+ تلویزیون داشت جوشن کبیر رو پخش می کرد . خانمم به شیوا گفت : بیا گوش کن . خدا 1000 تا اسم داره . شیوا : معصومه هم هست ؟! خانم : نه . شیوا : امیر محمد ؟! خانم : نه ... علی هست ... اه . صادق هم هست . اسم بابا . شیوا : امام صادق ؟!
^ دیروز 3:6 عصر - تغییر : [داروخانه دکتر سلیمی] دیروز 7:9 عصر
- نوسازی - نظر


+ پدر و مادر خانمم می خواستن بیان خونه ما . خانم در حال دستمال کشیدن به میز تلویزیون و ... بود . شیوا : 2 تا مهمون که اینقدر تمیز کردن نداره !
^ دیروز 2:59 عصر - تغییر : [ایوان خاطره] دیروز 5:16 عصر
- نوسازی - نظر

+ شب آخر ماه مبارک بود . شیوا نمی خوابید . مادرش گفت : بگیر بخواب . شیوا : میخوام تا سحر بیدار باشم . مادر : دیگه سحر نداریم . شیوا : پس چی بخوریم ؟!
^ دیروز 3:1 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 3:10 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا زنگ زد به خواهرش که رفته بود مسافرت شهرستان . شیوا : فیلمو می بینی ؟ ( فیلم خداحافظ بچه ) خواهرش گفت : آره . شیوا : مگه آنتن میده ؟ مگه اونجا هم فیلم میاد ؟!

^ دیروز 3:3 عصر - تغییر : [شمس الظلام] دیروز 3:10 عصر
- نوسازی - نظر
شیوا : آمنه ! از طرف من برو پارک !

نوشته شده در  دوشنبه 95/4/21ساعت  10:43 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]