شیوا یه عروسک کاموایی زرد داره اسمشو گذاشته " زردک " . شیوا : مامان ! می دونستی تو مامان بزرگ اینی ؟ منم مامانشم . بابا بابابزرگشه . بابا ! می دونستی تو و مامان باید به این خیلی مهربونی کنین ؟ چون تو و مامان بابابزرگ این هستین !
شیوا
: بابا ! تو خوشحالی 2 تا نوه داری ؟ باعث 2 تا نوه شدی خوشحالی ؟ من به جای تو بودم خوشحال بودم . -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا رو به خواهرش گفت
: تو " خواهر مادر" اینی . یعنی خواهر مادر ( من مادرشم تو هم خواهر من ) ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: چرا این عروسک یه پاش قدبلنده یه پاش قدکوتاه ؟! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : خواب یه خوبی داره که آدم نمی تونه بره دستشویی ! من اینو دوست دارم . چون از دستشویی رفتن بدم میاد !
+ شیوا میخواد بره دستشویی می ترسه . از عنکبوتی که کنار روشویی تار تنیده . شیوا : اون از من می ترسه منم از اون می ترسم . منم اگه خونه ام تو دستشویی بود اون می اومد من فرار می کردم .
خانمم می گفت
: عنکبوت وقتی صدای شیوا رو می شنوه میره مخفی میشه ( از بس شیوا روش آب ریخته ) ولی از من نمی ترسه . اینو تو تحقیقاتت بنویس . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ سر سفره سحری : شیوا : ته دیگ ته دیگ . گفتم : تموم شد . شیوا : مامان ! این دفعه ته دیگ بیشتر درست کن . مادرش گفت : بنویس . میگه ته دیگ بیشتر درست کن . شیوا : ته دیگ خودش درست میشه یا تو درست می کنی ؟
+ داشتم لوبیاسبز پاک می کردم . شیوا با عروسکش اومد کنارم و گفت : اه . این داره کار می کنه مگه خانومت تنبله ؟ گفتم : دیدی خانوم ؟ خانمم گفت : شما دو تا دارین سوء استفاده می کنین . شیوا : من نمیگم که . این ( عروسک ) میگه . من دارم بازیگری می کنم !
شیوا با دو تا عروسکاش بازی می کرد
: من شوهرم دست به سیاه و سفید نمی زنه .عروسک دوم :
ولی من شوهرم دست به سیاه و سفید می زنه . عروسک اول :
وای به سیاه و سفید دست زد . این به سیاه و سفید دست زد . برم به همه بگم . هه هه هه . -
شما (
ویرایش |
حذف)
عروسک
: من دیروز ازدواج کردم . خانومم گفته مرد نباید دست به سیاه و سفید بزنه . من خوشحالم . فقط استراحت می کنم . بعد رو به من گفت
: کار نکن . اگه کار کنی خدا تو رو می بره جهنم ! خدا گفته مردا نباید به سیاه و سفید دست بزنن ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا همین الان ( 10و1 دقیقه شب ) : اگه شبها زود بخوابیم قدبلند میشیم . تو الان قد کوتاهی ! مادرش گفت : می خوابم . شیوا : باید ساعت 10 می خوابیدی !
شیوا
: چرا خدا گفت فقط روزا روزه بگیریم . شبا نگیریم ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
مادرش گفت
: اگه شب می گرفتیم اسمش می شد " شبه " . شیوا
: روزه - شبه . روزه و شبه . هه هه . چه باحال ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: من اینطوریم که اگه 10 نخوابم دیگه خوابم نمی بره . خوابم می پره . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ رفته بودیم خونه دامادم . چند روزی مونده بود به روز پدر . یه کفش برام گرفته بودن . شیوا هم که دید اونا هدیه دادن رفت سر کیف مادرش و 5000 تومن پول برداشت و به من داد و گفت : رفتیم خونه بازم بهت میدم . اومدیم خونه از پول نوهای عیدش یه 10 هزار تومنی به من داد و گفت : این پولو اصلا خرج نکن . یادگاری نگه دار ! مادرش گفت : تو که قبلا پول دادی . شیوا : اون پول تو بود از طرف من نمی تونه باشه .
+ شیوا : ما چرا طلا-جواهر نداریم ؟ معمای شاه خیلی طلا-جواهر داشت ! گفتم : طلا چه خاصیتی داره ؟ نون خوبه یا طلا جواهر ؟ خانمم گفت : ما یه بار می تونیم بریم خونه ی شاه رو ببینیم . موزه است . شیوا : راضی هست خونه شو ببینیم ؟ اگه راضی نباشه می برنش جهنم ؟ رفتیم خونه شون می تونیم یه کم طلا جواهراشو بیاریم خونه مون ؟ سکه طلا ؟ یه جایی قایم کرده کسی نبینه ؟!!
گفتم
: آدم که می میره همه طلاها رو باید بذاره بره . شیوا
: خوب باشه . من اگه بمیرم بازم طلا-جواهر میخوام ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ خانمم در باره من به شیوا گفت : بابا چه زود عصبانی میشه . اصلا جنبه نداره . شیوا : داره . خانم : نداره . شیوا : داره . داره . داره . خانم : جنبه چی هست ؟ شیوا : نمیگم !
+ شیوا و مادرش شب قبل زود خوابیدن ( 10 شب ) . صبحم نسبتا زودتر شیوا رو بلند کردیم . مادرش گفت : سلام . صبح به خیر . خستگیت در رفت ؟ شیوا که هنوز خوابش کامل نشده بود گفت : خستگیم اومد !
نوشته شده در یکشنبه 95/4/6ساعت 12:43 صبح  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ