شب موقع خواب شیوا دهن منو می گرفت تا آیت الکرسی نخونم . گفتم : مرده هامون میگن چرا اینا برای ما چیزی نمی فرستن . شیوا : کی ؟ گفتم : پدر و مادرمون . گفت : همه ی اینا برای یه نفره ؟ گفتم : نه . برای همه . گفت : برای صد نفر ؟... چرا 100 تا می خونی ؟ گفتم : 5 تا می خونم .
پیرهنش رو بالا زد و گفت
: ماساژ بده . اخم کردم . گفت
: عصبانی نشو ... همشه اخمالو . سعی کن اخماتو ببری . کی بهت قران یاد داد ؟ واقعا بزرگ شدی ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : مامان ! دوش چپ بخواب . بعد دوش راست . بعد دوش وسطی !
خانم گفت
: بخوابین . 1 نصفه شبه . شیوا
: اصلا 2 دقیقه هم حرف نزدیم . تا یه دقیقه اومدیم حرف بزنیم چشم به هم زدیم 1 نصفه شب شد . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ اولین روز بود که به این داروخونه ی جدید اومدم . شیوا زنگ زد به من و پرسید : بابا ! دوستای جدید چی پیدا کردی ؟ اسمشون چیه ؟ گوشی رو دادم به یکی از نسخه پیچ ها تا با شیوا حرف بزنه . شب که اومدم خونه شیوا گفت : فقط آقا رسولی دوستت بود ؟ هیچ دوستی نداری مثل من ؟
+ خانمم گفت : پاشو برو حجامت . امروز بهترین وقتشه ( روز سه شنبه ای که به 17 ماه قمری بخوره ) نرو تو اینترنت . شیوا : به بابا نگو بره . خانم : بابا پارسالم نرفت . خونش کثیفه . شیوا : خوب باشه . زخمش می کنه اون مرده . بابا دردش میاد !
شیوا
: بابا بچه ی منه . زورش نکن . چرا تو همه رو زور می کنی ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا چن روزی رفت خونه فامیلمون . شیوا : اینام انگور دارن . انگورشون آب غوره ( غوره ) است ! گفتم : غوره . به یاد درساش افتاد و گفت : غوره ؟ لایلاف غوریش . آره ؟
+ شیوا : دوستم امروز روزه بود . لقمه و میوه شو نخورد ... من روزه ی غذایی می گیرم . خوب ؟ گفتم : یعنی چی ؟ گفت : یعنی همش غذا می خورم !
+ صحبت رفتن به کلاس های بازآموزی شد . گفتم : 2 روز باید برم کاشان . شیوا : بابا نرو سرکار ! بابا از من جدا نشو . گریه می کرد . می گفت : از خانومم جدا شدم ( پایان سال تحصیلی ) گریه می کنم . تو هم از من جدا میشی ؟ نرو کاشان !
+ شیوا تو حرفای مادرش سونوگرافی رو شنید . گفت : تو میخوای ریه ات رو در بیاری ؟ نرو ریه ات رو در بیار . مادرش با تعجب گفت : این چه حرفیه ؟ شیوا : خودت گفتی میخوای بری سونوگرافی ریه تو در بیاری !
+ شیوا : بابا ! معصومه برچسب خیلی دوست داره . می دونستی ؟ منم از طلا بیشتر برچسبو دوست دارم !
+ شیوا وقتی شنید اسمشو تو یه مدرسه دیگه نوشتیم و از دوستان پیش دبستانی جدا میشه . با گریه گفت : چرا برم مدرسه اباصالح ؟ من دوست دارم ثقلین درس بخونم . اوهوء اوهوء . من و اسماء حرف خصوصی هامونو به هم می گیم . مادرش باهاش همدردی کرد و گفت : تو حرفای خصوصیتو به اون میگی ؟ شیوا : آره . مادر : او هم میگه ؟ شیوا : نه . فقط من میگم !
نوشته شده در جمعه 95/3/21ساعت 2:39 صبح  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ