یه روز چند ساعتی شیوا رو تو خونه تنها گذاشتیم ( 4 تا 8 شب ) شیوا : من به هیولاها گفتم دیگه منو نترسونن ! گفتم : اونا چی گفتن ؟ گفت : اونا گفتن باشه !
+ برای شیوا شامپو تیله ای گلرنگ خریدیم . شیوا : مامان ! چه جوری تو شامپو تیله میذارن ؟ از کجا درست می کنن ؟ براش توضیح داد . شیوا که عجله داشت زودتر به تیله ها برسه گفت : خوب چرا یه چیزی نمیذارن که اول تیله ها بالا باشه ؟!!
+ شیوا از مدرسه که اومد حدیث روزشو می خوند : لا عیش لحسود . لا عیش لحسود . حسود خوشی نداره ... خوشی یعنی چی ؟ مادر : حسود همیشه ناراحته . خوشحال نیست . شیوا : چرا ؟
+ شیوا : بیا ( بریم تو کوچه ) بازی کنیم " بالا بلندی - دختر قندی " . گفتم : کجا بریم ؟ بلندی نداریم . شیوا : روی ماشین !
+ شیوا : من هر کی رو دست می زنم . من هر کی - مورچه ای رو دست می زنم بدو بدو میره سمت خونه اش !
+ شیوا خیلی آروم کارهاشو می کنه و آماده میشه . خانمم گفت : عجله کن . چقدر دلش گنده است . شیوا : خودت دلت گنده ای !!! من به معلمم میگم تو منو ناراحت کردی . میگم مامانم همیشه منو ناراحت می کنه !!!
تو مسیر رفتن به پیش دبستانی از بازارچه ای رد می شدیم . هر روز پیرزنی لاغر و گوژپشت رو که نشسته بود و جوراب و ... می فروخت می دیدیم . شیوا
: باز این زن خوشگله اومد . کاشکی من همیشه این زن خوشگله رو می دیدم . مثل مجسمه وای می ایسته . انگار از آدما می ترسه . گفتم
: نه . گفت
: پس چرا دستشو تکون نمیده ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
تو خیابون باریک و پر تردد در حالی که دست شیوا رو داشتم گفتم : تو سمت دیوار قرار بگیر چون ممکنه ماشین بیاد . گفت : ماشین به دیوار می خوره ؟ اگه یه وقتی پلیس ببینه جریمه می کنه ؟!! -