شیوا بین سخنان مادرش " انگشتر فیروزه "رو شنید .
بعد شروع کرد به خوندن : فیروزه فیروزه هی - عید نوروزه هی .
چند بار تکرار کرد . بعد به من گفت : میخوای شعرمو بنویسی ؟
بعد گفت : مامان گوش کن به شعرم .
براش خوند .
مادر : کی گفته ؟
شیوا : خودم بافتم . بابا ! بافتم یعنی چی ؟ به یکی میگن شعر از کجا یاد گرفتی میگه خودم بافتم یعنی چی ؟
داشتم می رفتم بیرون .
خانم گفت : یه لامپ بخر .
شیوا که دل درد داشت . : یه قرص شکم هم بخر !!!
موقع خوردن چای بود .
شیوا : اه . شکلات ضرر داره . قند ضرر نداره . چون قند مرض خون نمیاره !!!
شیوا : مامان ! میدونی مغز ما رنگی رنگیه ؟ یه خیلی روده های کوچیک مغز ما رو پوشونده تا سرما نخوره !!!
94/11/11
شیوا : میدونی خانوممون امروز چی گفت ؟
گفتم : چی گفت ؟
گفت : خانوممون گفت که خاله فرشته برام خبر آورده که بعضی از بچه های کلاسمون با مادرشون لج بازی می کنن . گفتم : وای . خدا کنه که نگفته باشه اون بچه تویی .
گفت : خدا کنه . آبروم میره .
برای مادرخانمم کمپوت آورده بودن .
نگاه شیوا همش دنبال کمپوت گیلاس بود .
شیوا : مادرجون کی گیلاس رو می خوره ؟
مادر : هر وقت کمپوت گلابی تموم شد .
شیوا هی می پرسید : کی تموم میشه ؟
تموم شد ؟
مادرخانم که شنید گفت : اه . دیدم هی میاد پچ پچ می کنه .
وقتی امروز صبح کمپوت گیلاس رو باز کردن و کمی به شیوا دان چشمش برق افتاد .
شب تو رختخواب بودیم اما شیوا نمی خوابید طبق معمول .
گفتم : فرمود هر کی بیشتر صلوات بفرسته اون دنیا به من نزدیک تره .
شیوا : کی ؟ امام علی ؟
گفتم : نه .
شیوا : امام زمان ؟
گفتم : نه .
گفت : امام شیعیان ؟!!
مادرخانمم گفت : خانومتون بهت یاد نداده بلند شدی رختخوابتو جمع کنی ؟
گفتم : یاد داده شیوا یاد نگرفته .
شیوا داد زد : نخیرم . شما بی ادبین .
گفتم : چرا ؟
گفت : شما نباید به من چیز یاد بدین .
گفتم : پس کی باید یاد بده ؟
گفت : خانوممون .
گفتم : چرا داد زدی ؟ مادرجون ناراحت میشه .
گفت : من نمیخوام چیزایی که یاد نگرفتم شما به من یاد بدین . فقط خانوم باید به من یاد بده !!!
شیوا : بابا برو شیر بخر موهام بلند بشه .
گفتم : تا دندونات محکم بشه .
گفت : نخیر . موها مهم تره !!!
شیوا تب داشت .
داروهاشو من سر ساعت می دادم .
شیوا : بابا ! استو فیفن دادی ؟ استوفیفن ؟
گفتم : چی ؟
گفت : استوفیفن ( استامینوفن ) دادی ؟!!