سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانمم از عطاری یه رژ گیاهی خرید .
شیوا اونو برداشت و رفت جلوی آینه .
دعوا کردم .
خانم رو به شیوا : بچه ها پوستشون خوشگل هست . نیاز نیست رژ لب بزنن .
شیوا : تو پوستت زشته ؟؟؟
 خانم : نه . من لبم خشک شده .
 شیوا : خوب منم لبم خشک شده .
 
_____________________________________
موقع غذا خوردن شد .
شیوا : تو لبتو پاک کردی ؟
خانمم گفت : نه .
شیوا : اینجوری غذا می خوری ؟؟؟ ( بعد دهنش رو کاملا باز کرد !!! )

 یه مورچه تکه ای پسته که چندبرابر هیکلش بود با خودش می برد .
شیوا می خواست دستش بزنه مادرش گفت : اذیتش نکن . داره برای بچه هاش می بره .
گفتم : این خودش بچه است .
  شیوا : خودش بچه است داره واسه ماماناش می بره ! مورچه ! باید واسه ما دعا کنی .
 
خانم گفت : چه جوری میخواد ببره خونه اش ؟
شیوا : کمکش کنم ؟ یه بار من و مامان کمک کردیم . تو ورقه گذاشتیم راهشو کوتاه کردیم بردیم کنار خونه اش !

بعد رو به مورچه ادامه داد : باید برای ما زمستون خوراکی بیاری . فهمیدی ؟!! 

خانمم گفت : شیوا ! برات ناهار بریزم ؟
  شیوا : من شیوا نیستم . به من بگو شیواجون !!!
 
____________________________________
شیوا می خواست کاردستی درست کنه .
گفت : مامان ! میای کمکم ؟ آره ؟ آره " فک رقبه " ؟!!

شیوا : الفان ( فیل ) چه رویی داره - روش خمیری داره !!! شعر شد ؟!!
از این به بعد انگلیسی من صحبت می کنم .
ای بی سی دی بریم خونه بی بی .
از این به بعد مامانو صدا می کنم " گرل " بابارو صدا می کنم " بوی " .
اما شما که پسر و دختر نیستین . شما بابا و مامانین !!!

شیوا : خانوممون تو پیش دبستانی میگه مسابقه سکوت .
  بعد رو به ما ادامه داد : هر کی سکوت کنه تا اونجا ( انتهای کوچه ) برنده است .
  بعد شروع کرد به دویدن و گفت : تا او او .
گفتم : او او ؟
گفت : اوهوم .

 پیاده از حرم برمی گشتیم .
شیوا : بابا ! ماشین بگیریم .
گفتم : مسیر یه طرفه است .
شیوا : کاشکی همه زمین پله برقی بود . همینجوری می ایستادیم ما رو می برد تا خونمون !!! میشه ؟
 
... راست میگه گاهی خیلی لازمه..... خداحفظشون کنه براتون - محدثه خانوم


 شیوا : چقدر دوست دارم امامارو ببینم ... انقدر بعضی فیلم ها - برنامه کودک ها رو دوست دارم . دلم می خواست تو اونا باشم !
شیوا یه دندون لق داشت .
گفت : چقدر دوست دارم همه دندونام کشیده بشه . فقط دندون اصلی داشته باشم .
کاشکی وقتی یکی لق شد همه با هم لق می شد .
  بعد از من پرسید : اون موقع دندون نداشتم ؟
بعد ادامه داد : خوب خیلی اذیتم می کنه . خسته شدم . هی لق هی لق .

شیوا می خواست تپش قلبشو به من بگه گفت : اول بدوبدو می کنم . بعد با دست راستم به قلب چپم می زنم .
بعد قلبم صدا میده !!!

نماز ظهر رو با من نخوند .
بعد از نیم ساعت خواستم نماز عصر رو بخونم .
گفتم : نماز عصرو میای بخونی با من ؟
گفت : من حوصله نداشتم امروزو غایب کردم !!!

شیوا : آها . یه شعر بلد شدم .
مادرش گفت : اون شعر سخته رو ؟ بخون .
شیوا : سخت نیست . چرا شوخی می کنی ؟
مصرع مصرع مادرش می خوند و شیوا تکرار می کرد : " تو با ستاره های شب تو با سپیده همدمی . شبیه یاس و نسترن شبیه ماه و مریمی . تو دختر پیمبری ... "

 شیوا : گرگمو گله می برم تو چوپانی نمیذاری ؟ بابا ! تو بچه بودی از این بازی ها می کردی " گرگم و گله می برم چوپونمو نمیذارم " ؟؟؟

چه حرفا .

 
شیوا : گرگمو بچه می خورم ! گرگمو بابا می خورم !!! بابا بگو .
         گرگمو بچه می خورم ! چه حرفا . مگه نه ؟؟؟

نوشته شده در  جمعه 94/9/6ساعت  4:8 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]