یه گربه بچه تو حیاط گیر افتاد . به سمت در دوید و از میون نرده ها پرید تو خیابون . گفتم : چه خوب پرید . شیوا : ماشاءالله بگو !!!
شیوا در مورد راه افتادن آسانسور گفت
: وقتی درش بسته میشه زلزله میاد . آره ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
آب پاشیده شد رو دستش . شیوا
: اه . بارون ریخت دست بیچاره ام خیس شد !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ دهنش پر شده بود . شیوا : دندون جلوییم نمی تونه خیار بجوه !!!
+ شیوا : لا لا لالا لا لا . چرا دماغ بابا از همه ما بزرگتره ؟!!
+ یه خانوم رو تو خیابون دیدیم . شیوا : بابا ! این خانوم لباسش ( مانتوش ) شبیه مامانه . دوقلو ان ؟!!
+ ازش پرسیدم : شیوا ! اون آقائه از تو چی پرسید در باره چوب ؟ گفت : یادم نیست . سوال پیچش کردم . گفت : انگار هر روز باید بره تو کامپیوتر ... صبح ها برو آ . بعد از ظهر آدم حال نداره !!!
مرکز تست هوش : آقا
: چوب رو با چی می چسبونن ؟ شیوا
: نمی دونم . بعدا بهش گفتیم
: می گفتی میخ . گفت
: ندیدم کسی درختو ( چوب رو ) با میخ بزنه !!! گفتم
: با چسب چوب هم میشه . هر کدوم یه خوبی هایی داره . یه کاربردایی داره . گفت
: چسب چوب تمام میشه ولی میخ اصلا تموم نمیشه ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
به ما بازی هایی یاد داد تا با شیوا بازی کنیم . مثل کلمات مرتبط
( دست و پا - چشم و ابرو ... ) بهش گفتیم
: میخ . گفت
: گوشت کوب !!! خنده مون گرفت . آخه ما تو خونه همه کارا رو با گوشت کوب انجام می دیم و چکش نداریم . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : میشه نماز مغرب عشا رو نخونیم ؟ خانمم گفت : خدا چی میگه ؟ ... ظهر خوندی ؟ شیوا : آره . خانم : خوب نخون . بهش اشاره زدم . خانم : بابا میگه بخون . شیوا : خدا میگه فردا بخون !!!
+ نزدیک غروب روز دوشنبه بود . شیوا : مامان ! ناخون گیر کو ؟ مادرش گفت : آفرین دخترم روزهای مستحب رو می دونه . دختر بزرگم : شب شد ( 8 شب . مکروهه ) . شیوا : شب نشد . یه کم روزه .
شیوا
: من و مامان و بابا ثباب کردیم . گفتم : چرا ؟ گفت : چون ناخون گرفتیم امروز ( روز دوشنبه ) . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : کاشکی باباها سر کار نمی رفتن با بچه ها بازی می کردن !!!
شیوا
: کاشکی بابا سر کار می رفت ماشین می خریدیم همه جا می رفتیم باهاش . دیگه پول نمی دادیم ( بعنوان کرایه ) ... می رفتیم بوستان علوی - بوستان نرگس . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : مورچه ها هم حرف می زنن ؟ گفتم : آره . شیوا : تو صدای مورچه ها رو می شنوی ؟ گفتم : نه . فقط پیامبرا و اماما حرف مورچه ها رو می فهمن . حرف مورچه - شیر - پرنده ها - ... گفت : وقتی یه امام می میره - یه امام به دنیا میاد مگه خدا مدرسه داره بهشون درس یاد میده ؟!!
شیوا
: پیامبرا چه جوری حرف مورچه ها رو بلدن ؟ گفتم
: خدا بهشون یاد داده . گفت
: چرا به ما یاد نمیده ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : چه باحال . ما دو تا زبون داریم . زبون گندهه مامان زبون کوچیکه میشه !!!
+ داشتیم می رفتیم سر کوچه . گفتم : بیا تو آفتاب . شیوا : سیاه میشم میرم حمام ( باز هم سفید و ) خوشگل نمیشم ! گفتم : یه کم آفتاب خوبه . از آفتاب ظهر باید پرهیز کرد . گفت : خوب من گرماییم گرمم میشه .
+ شیوا : من مورچه ها رو اذیت می کنم . گفتم : نباید این کارو بکنی . شیوا : مورچه ها غذای ما رو اسراف می کنن !!! گفتم : یعنی چی ؟ گفت : ما پلویی که برای گنجشک ها می ریزیم مورچه ها اسراف می کنن ( می خورن ) . ما برای گنجشکا می ریزیم نه مورچه ها .
+ شیوا داشت با شارژر بازی می کرد . گفتم : نکن . تو اینهمه اسباب بازی داری . گفت : ندارم . به کمدش اشاره کردم و گفتم : اونا کمه ؟ گفت : همش با اونا نمیشه بازی کرد !
بهتره همه اسرار دخترتونو فاش نکنید روی دستتون میمونه هااااااااااااااااااااا -
* راوندی *
دو تا اسباب بازی آورد و گفت
: بیا بازی کنیم . بعد از قول عروسکش می گفت
: شیوا خیلی مهربونه . یه عالمه اسباب بازی داره . اسباب بازی هاشو قایم کرده به دوستش نمیده که اون خراب کنه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
خخخخخخ عکس دخترتو بزار اینجااااااا خیلی بامزسسسسس -
♥آیداجون..