یا حی
ماه رمضون بود .
ساعت 2 شب صدای دخترای همسایه تو کوچه شنیده شد .
رفته بودن دوچرخه سواری .
شیوا هم رفت پیش اونا .
شیوا : یه کم یاد گرفتم . یه کم با دوچرخه چرخیدم !!!
زمین خورد و آرنجش خاکی شد و پوستش خراش برداشت .
دستش رو شستم و گفتم : میکروباش مردن .
شیوا : اول خوشحال بودن ؟!!
شیوا : من میخوام وضو بگیرم چون بخوابم ... بسم الله و بالله .
اینو از بابا یاد گرفتم همیشه میگه . هه . وسط وضو گفتم بسم الله و بالله .
ساعت 1 شب بود .
کامپیوترو خاموش کردم .
شیوا : چرا خاموشش کردی ؟ من می خواستم بیام توش بازی کنم .
گفتم : چرا نگفتی ؟
گفت : دوست نداشتم بگم !!! مگه تو نمی دونستی من میخوام بازی کنم ؟!!
شیوا : کی زبون درازی کرد کولرو خاموش کرد ؟!! 2 ساعت 3 ساعت ( روشن ) باشه بعد .
داشت دور اتاق می چرخید و بپر بپر می کرد .
به خانم گفتم : من نیستم تو با دخترم بازی می کنی ؟
شیوا : نخیرم . خودم فقط با خودم بازی می کنم . هیچکی با من بازی نمی کنه .
شیوا کنار مادرش نماز می خوند .
پرسید : چند تا مونده ؟ چند تا نماز مونده ؟
گفتم : 6 تا .
گفت : آخ جون .
چند تا خوند و گفت : دستشویی دارم . دستشویی ام داره می ریزه .
بعد از مکثی گفت : دستشویی ندارم . بابا برنده میشه !!!
بالاخره با مادرش رفت و می گفت : بابا زودتر نخونه ؟!!
شیوا دستاشو نشون داد و گفت : بابا اینقدر خوند . هوء ... هوء ... بابا برنده نشه . بخونیم ؟ بخونیم ؟
مادرش گفت : نمیشه که . هنوز اذان نگفته .
شیوا داشت نقاشی می کرد .
شیوا : عروس و داماد می کشم ... شما رو می کشم . دامادش خوشحاله . عروسشم خوشحاله ... شما نیستین .
گفتم : چرا ؟
گفت : چون یه ذره زشت شد .
شیوا : من چی کشیدم ؟
گفتم : خونه .
گفت : آفلین . از کجا فهمیدی ؟!! ( از اینکه ) پنجره - در داشت ؟
شیوا عکس یه بچه کشید و گفت : نگاه . چقدر دخترم خوشگله - زیباست . واقعا این دختره - پسر نیست که !!!