یه روز زمستونی بود .
شیوا بعد از ظهر رفت حمام .
وقتی اومد بیرون گفت : چه جوری شب شد ؟ چه جوری شب شد ؟ ها ؟ چه جوری شب شد ؟ من یه کوچولو رفتم حمام . من زود اومدم . چه زود شب شد ؟!!
________________________________
یه روز هم گریه می کرد و می گفت : چرا منو زود بیدار نکردین شب شد ؟ گفتم که " یه کم خوابیدم منو بیدار کنین !!!
___________________________________
رفیق شیوا که یه سال از اون بزرگتره تعریف می کرد :
یه بار عمه ام کوچیک بود چادر نمازمو گرفت قیچی قیچی کرد . من که گل ها رو آب دادم اومدم خونه دیدم چادرمو قیچی کرده - خورد کرده - رفتم به پدربزرگم گفتم -چون که کوچیک بود حالیش نشد - اینقدر چادرمو کوچیک کرد که من دیگه چشمام نمی دید !!! بعد پدربزرگم گفت : به مادربزرگت میگم برات یه چادر نماز قشنگ بخره !!!
( تخیلات کودکانه )
تاثیر تبلیغات تلویزیون ( آب معدنی 350 میلی لیتری دماوند - برای بچه ها )
شیوا : بابا ! برام آب معدنی می خری ؟ به جای اسباب بازی ؟!! میگه 350 .
خندیدم و گفتم : آبه . چیز دیگه ای نیست .
شیوا : آخه که من تا حالا آب معدنی نخوردم !!!
_________________________________
خانمم گفت : امروز شیوا رو بردم یه مهد کودک که ریاضی رو با چرتکه به بچه ها یاد میده .
شیوا
: من چرکه نمیخوام - پسرونه است !!!
خانم : چرا ؟
شیوا : چونکه قرمزه .
خانم : پس چه رنگی باید باشه ؟
شیوا
: صورتی . صورتی دخترونه است !!!