برادرم داشت می رفت برای شام ساندویچ فلافل بخره .

گفت : برای شیوا یه نونه بگیرم یا 2 نونه ؟

شیوا گفت : 3 نونه !!!

 


سفره صبحونه رو تو آشپزخونه انداختم .
شیوا که تا ساعت 11:30 دقیقه تو رختخواب بود نق زد که : من اینجا می خورم .
گفتم : زشته . تو رختخواب ؟ کی برات بیاره ؟ کی نوکر توئه ؟؟؟
گفت : تو !!!


شیوا : بابا ! میخوای برات طلا بذارم برق بزنی ؟ گردنتو بیار .
 گفتم : نه .
گفت : آره . خوشگل میشی برق می زنی !!!


شیوا : من با مامان بزرگ قهرم . اگه برم خونه مامان بزرگ باهاش قهرم .
گفتم : چرا ؟
  گفت : باهاش قهرم .
گفتم : چرا ؟
گفت : به من کادو نداد . چونکه به من کادو نداد . باید کادو بده !!!


گفتم : چرا به شیوا شکلات میدی که اشتهاش کور شه ؟؟؟
شیوا : چی جوری کور میشه چشمم ؟ این جوری ؟!! 


نوجوانی تو شبکه پویا داشت اذان می گفت .
شیوا با او همراهی می کرد .
شیوا : چرا برای من جایزه نخریدی ؟
 مادرش گفت : هر وقت کاملا حفظ شدی .
 شیوا : به نمازای من ( اذان ) گوش کن ... این ( پسره ) سرما نمی خوره بیرون واستاده ؟!!
         ... الان خدا خوشحاله که دارم اذان می خونم ؟!!

 


نوشته شده در  سه شنبه 93/2/23ساعت  11:27 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]