شیوا : مامان بزرگ ! تو نبودی من زیر پتو جا می خوردم .
گفتم : کی تو رو پیدا می کرد ؟
گفت : خودم !!!
شیوا رفت زیر چادر مامان بزرگ مخفی شد و گفت : بابا ! بیا همه جا رو بگرد منو پیدا کن !
یه روز خونه عموش رفتیم .
شیوا جا خورد و دخترعموش اومد پیداش کرد .
شیوا : قبول نیست تو همه جا رو نگشتی !!!
شیوا : بابا ! بیا به تو یاد بدم کتابم چی نوشته . اول باید صورتتو بشوری . بعد دستتو بعد سرتو ( موهاتو )
بعد پاتو بعد نماز !!! بذار بهت یاد بدم بسم الله رحمن رحیم .
داشتم می نوشتم .
گفت : تو نباید بمیسی باید یاد بگیری !!!
شیوا : مادرجون ! اگه بلدی منو پیدا کن . بیا منو بگرد !!! مامان بزرگ بیا آشپزخونه رو بگرد !!!
شیوا : مادرجون ! من اسم دخترمو میذارم حسین !!!
شیوا رو به من : انگار موهاتو آرایشگاه کردی- قشنگ شدی !!!
گفتم : به محسن ( بقال سر کوچه ) میگم به شما نسیه چیزی نده .
شیوا نمیذاشت برم سرکار .
گفتم : برم سر کار پول در بیارم بتونم نون بخرم .
گفت : مگه تو می تونی پول در بیاری ؟!!
ذره بین زنده، ~هیچستان~، جایی برای خنده وشادی، دوعاشق، هما .ص، عشق و دوری ?
زنگ زد به داروخونه و گفت : الان داری به کی دارو میدی ؟
گفتم : به یه آقائه . گفت : مگه تو دکتر شدی ؟!!
شیوا : بابا ! من و مامان بزرگ پرنده ( برنده ) شدیم .
ولی مامان بزرگ کم پرنده شد من بیشتر پرنده شدم !!!
تو بازی بهش گفتم : من میخوام تو رو ببرم ببرم ببرم .
شیوا : کجا ؟!!
من و شیوا داشتیم کارت بازی می کردیم .
شیوا : مامان بزرگ ! میای با ما بازی کنی ؟ ما رادت ( یادت ) میدیم !
یه کم گندم خیس دادم جوانه بزنه ترش شد .
گفتم : بیا اینا رو ببریم بریزیم تو کوچه برای پرنده ها .
شیوا : مگه جوجه ها گندم می خورن ؟!! می تونن گندم بخورن ؟
از دست ما خوشحال میشن که ما گندم ریختیم براشون ؟ میگن کی این ها رو ریخته ؟!!
جوک جوک ! بیا گندم . اگه خوشحال بشن حرف منو گوش کنن میان گندم !!!
شیوا رو به مادربزرگش : تو از این اسباب بازی ها داشتی کوچیک بودی ؟
مادربزرگ : نه .
شیوا : تو نگفتی بگیرم پسرم دختر داشته باشه باهاش بازی کنه ؟!!
روایت دوم : تو نگفتی من داشته باشم پسرم یه دختر داره باهاش بازی کنه ؟!!
شیوا رو به مادربزرگ : تو موت چرا سفیده ؟
گفت : پیر شدم .
شیوا : اه . پیر شدی ؟
مادربزرگ : آره دیگه . بابات که پسرمه همینطور که بزرگ میشه موهاش سفید میشه منم پیر میشم دیگه .
شیوا : باباام پسر توئه ؟ ... نه . بابام پیر نیست . تو هم پیر نیستی !!!
شیوا با لبخند به من گفت : بازی . الان خانوم معلمت دعوات می کنه اگه نیای بازی .
الان خانوم معلمت تو مدرسه داره بازی می کنه !!!
مادربزرگش گفت : پتو رو خودت بنداز سرما نخوری .
گفت : میخوام یخ بزنم . میخوام از تشکم یخ بزنم !!!
شیوا : مامان بزرگ ! کی اسم تو رو مامان بزرگ گذاشت ؟!!