سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : بیا با هم بازی کنم . گفتم : برو با مامان بزرگ بازی کن . گفت : میخوام با تو بازی کنم . آخه همش سر کالی با من باژی نمی کنی . یه بار اومدیم بازی کنم تو نمیذاری !!!
^ 93/1/29 - آخرین تغییر : [شما] 93/2/1
- نوسازی - نظر
شیوا : مامان ! بخوابین . مادر : چشم . شیوا : نگو چشم . حالم بد میشه . بگو خوایش می کنم !!! ( خواهش می کنم ) - شما (ویرایش | حذف)

شب رفتیم خونه برادرم . چن تا خیابون بالاتر . تو همین قم . شب موندیم . شیوا موقع خواب گفت : بخوابین دیگه . مگه ( فردا ) نمیخوایم بریم قم !!! - شما (ویرایش | حذف)

موقع خواب بود . خانمم گفت : اگه آیه الکرسی بخونم شیطون میره . شیوا : شیطون منم میره ؟؟؟ من بلد نیستم بخونم . خانم اشکال نداره من برات می خونم.شیوا : شیطون هنوز هست ؟ خانم : وا . من که هنوز نخوندم . شیوا : رفت ؟؟؟ بعد با بامزگی گفت : آمد ؟؟؟ - شما (ویرایش | حذف)

شیوا به داروخونه زنگ زد و گفت : بابا ! کی میای خونه ؟ گفتم : چند دقیقه بعد . گفت : چند دقیقه نعنی چی ؟ - شما (ویرایش | حذف)

خانمم به شیوا گفت : اینو نخور . اگه بخوری مسموم میشی . شیوا : مسمون نعنی چی ؟ - شما (ویرایش | حذف)

تو کوچه یه گربه ی ببری زیبا دیدیم . شیوا : مامان ! برا من گربه ناز می خری - باحال ؟!! - شما (ویرایش | حذف)


شیوا : مگه اون خانومه نگفت روزی چن ساعت با بچه هاتون بازی کنین ؟ امروز با من بازی نکردی . مادرش او را در آغوش کشید و گفت : ای خدا . تو حرفای ما رو می شنوی ؟؟ خوب چند ساعت باید باهات بازی کنم ؟ شیوا : 3 هاست ( 3 ساعت ) !!! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : شیوا تقوی از شمال . من به خودم گفتم " شیوا تقوی از شمال !!!_________خانمم گفت : علیرضا ( پسر خاله شیوا که 14 سال بزرگتره )یه عروسک کلاه قرمزی داشت وقتی اندازه تو بود . شیوا : مثل من آذر دنیا اومده بود ؟ اونم آذریه ؟!!

^ 93/1/29 - آخرین تغییر : [2-ترخون] 93/1/29
- نوسازی - نظر
شیوا : میخوام یه عکس از سفره 7 سین بگیرم . 1 2 3 گفت و عکس گرفت !!! بعد گفت : بابا 7 سین ! یه لحظه به من نگاه کن . بعد ازش عکس گرفت . - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا رو به شوهرخاله اش : تو گفتی فردا برات تاب رو درست می کنم چرا نکردی ؟؟؟ باجناقم گفت : بارون بود . تو بارون مگه تاب بازی می کنن ؟ شیوا : کلاه باید گذاشت . خوب برا خودت کلاه می خریدی می زدی درست می کردی !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

دور اتاق چرخید و چرخید تا خسته شد . بعد گفت : وای . چقدر بازیش دردناکه !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

داستان کوچیکی هام و شیطونی هامو برای شیوا تعریف می کردم . گفت : خوب شیطون نبودین . کاشکی شیطون نبودین !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا یه پشه درشت 6-5 سانتی تو خونه ی شمالمون دید . گفت : بیچاره شدیم مامان . مگه نه ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : مامان با لباس تو عنکبوتو ( همون پشه بزرگ ) گرفت . من گریه کردم . گفتم : چرا گریه کردی ؟ گفت : دوست ندارم عنکبوت تو لباس تو لونه کنه . بچه بیاره . لباس تو رو کثیف کنه !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : من 2 تا نماز خوندم . خدا منه دوست داره ؟

نوشته شده در  چهارشنبه 93/2/3ساعت  3:47 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]