هو
براش یه مسواک نو خریدم . سر عروسکی داشت ( خرس ) .
شیوا : بابا ! من امشب درس نمی خونم .
میخوام برم خونه زهرا ( همسایه ) .
چند بار تکرار کرد .
گفتم : چرا اینقدر تکرار می کنی ؟ میخوای اجازه بگیری ؟
گفت : اجازه میدی برم ؟
گفتم : آره .
مسواکشو برداشت و گفت : بابا ! دارم میرم .
خانمم گفت : میخواد مسواکشو ببره نشون بده .
گفتم : اصلا به خاطر مسواک میخواد بره .
از شیوا پرسیدم : آره ؟؟؟
خندید و گفت : آره .
خانم : چه دنیایی دارن بچه ها .
_______________________________
شیوا : سلام .
گفتم : سلام دخترم .
به مسواک عروسکیش ( کله خرسی ) اشاره کرد و گفت : این میگه .
گفتم : اه . خیال کردم تویی . چقدر صداتون به هم شبیهه.
بعد از قول مسواک ادامه داد : اجازه میدی برای شیوا باشم ؟!!