هو
نامه شیوا به دحترخاله نرگس
گفتم : شیوا ! بیا برای نرگس و کوثر نامه بنویسیم .
یواش یواش بگو من بنویسم .
گفت : من بلندتر میگم !!!
کاغذ و خودکار آوردم و گفتم : بگو .
گفت : نمیگم .
مادرش گفت : شیوا ! بگو . کوثر اونجا ( کانادا ) تنهائه .
دوست داره تو حرف بزنی . بلد نیستی حرف بزنی ؟؟؟
شیوا : آله .
مادرش : شیوا بلد نیست حرف بزنه .
شیوا داد زد : بلدم ... هستم .
گفتم : خودت بگو . شیوا بلد نیست .
خانم : کوثر جون ! من تو رو خیلی دوست دارم . دلم برات تنگ شده .
کی میای ایران من تو رو ببینم ؟ میخوام برات یه نقاشی قشنگ بکشم .
شیوا در گوشم گفت : منم میخوام براش بکشم .
بعد گفت : من تا حالا ندیدمش .
مادرش گفت : چرا . دیدی . عکسشو تو گوشیم دارم .
شیوا : کو ؟ میخوام عکسشو ببینم .