ساعت 2 شب بود .
شیوا : بابا بیا خونه من بخواب.
( یه گوشه اتاق که با اسباب بازیهاش اشغال شده )
گفتم : جا نمیشم .
گفت: فردا نرو ناهار بخور برو بیرون ... اجازه نمی گیرم بری سر کار !!!
( اجازه نمیدم بری سرکار )
^ چهارشنبه 12/4/92 5:31 صبح
@محمد @، باور من، اختصاصی پ، گروه جرقه ایرانی
______________________________
شیوا : من از شب بدم میاد .
گفتم : چرا ؟؟؟
گفت : هی شب میشه . من از شب خسته شدم !!!
( چون شب که میشه باید بره بخوابه و دیگه نمی تونه منو ببینه یا با اسباب بازیاش بازی کنه )