سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام به همه ی دوستان . گفتم    : اووووووووووووو چقدر تو مطلب داری شیوا ! شیوا با بلند کردن صداش گفت : نع .خندیدم( هه هه هه ) و گفتم : نمی فهمه ( نفهمیده رد میکنه ) ... آره ؟ گفت : آره !!!

شنبه 7/11/91 2:24 عصر - آخرین تغییر : [خاطرات دکتر بالتازار] یکشنبه 8/11/91 10:11 عصر

ثانیه ها...، *رضا* ♥،  ‍*وستا، 2-پرورشی، سیدمحمدرضا فخری ، محب، ترگل

دیشب موقع خواب گفتم : خدا ما رو برای نماز صبح بیدار کنشیوا به دعای قلب شده روی دیوار گفت : "دعا" ما رو بیدار کن ماه نماز بخونیم . باشه ؟ شب به خیر !!! بعد گفت : بابا تو به خدا نگفتی شب به خیر !!! - خاطرات دکتر بالتازار

من رایم رو دادم ولی عجیبه که سر انگشتم جوهری نشده !!! - خاطرات دکتر بالتازار

رای تون پس قبول نیست! - ذره بین زنده

نخیرم . دوباره می تونم برم رای بدم !!! - خاطرات دکتر بالتازار

منم بهت رای دادم - تولد دیگر

 

فاطمه 10 :روز دیگه تولد منهشیوا : نه . تولد منه . تولد مبارک منه . میخوام شمها رو فوت کنم !!! ( اینم هدیه ی من به تولد دیگر ) - خاطرات دکتر بالتازار

شیوا داشت میرفت طبقه بالا . گفت :مامان من میخوام برم بالا . اگه دلت برای من تنگ شد به من زنگ بزن . من موفایل ندارم . موفایلم خرابه . فقط تلفن دارم !!!

شیوا : بابا . گفتم: هوم ؟ گفت : من تو رو خیلی دوست دارم تو رو . - خاطرات دکتر بالتازار

 - وستا

رفتیم کوچه . با هم خونه ساختیم . گفت : به من گچ بدهبهش دادم . روی زمین خط کشید و گفت : سیاه کشیدم . این سیاهه !!!( گفتم که همه چیزو بر عکس میگه ) - خاطرات دکتر بالتازار

فاطمه داشت میخوند : بین منو تو پرده نیست اینجا منم آنجا تویی ... شیواد داد زد : اونجا تو نیستی !!! - خاطرات دکتر بالتازار

به به جناب مهندس . رفیق قدیمی . ولی بهت گفته باشم سر قدرت کوتاه نمیامدوستی هامون به کنار !!! -خاطرات دکتر بالتازار


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  11:5 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]