سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : بابا ! این انگشترا چیه ؟ گفتم : انگشتر نیست که . بست گازه .
^ 95/5/17 - تغییر : [*همنفس*] 95/5/18
- نوسازی - نظر

یادش بخیر بچگیهامون.به چه شوقی بست گاز دست میکردیم.دل خوش بودیم انگشتر داریم - *همنفس*

نظر

+ به قدری زندگی ها تغییر کرده که یه چیز بدیهی مثل " خوابیدن شب و فعالیت در روز " در برنامه شهر قصه شبکه پویا به این صورت تبیین میشه : آی قصه قصه قصه ... ( در باره مردم این شهر میگه ) دانا و اهل کتاب --- روزها بیدار شب ها خواب !
کوالا ( در استرالیا ) شب بیداره و غذا می خوره و روزها 18 ساعت می خوابه ( علت انرژی ناچیز برگهای اوکالیپتوس تنها غذای کوالاست ) ... دور از جون خیلی از مردم دارن کم کم از زندگی انسانی دور میشن . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوای 6.5 ساله : من نمیخوام ازدواج کنم . مامان همه جهازی به من داده . پیک نیک - گاز - لباس شویی - پوستر - قاشق چنگال !
^ 95/5/13 - تغییر : [شما] 95/5/17
- نوسازی - نظر
( فکر می کنه هدف از ازدواج گرفتن جهیزیه است ) - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : بابا ! من بادکنکو با سوراخ دماغم باد کردم ! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا بادکنک رو به طرف پنکه روشن انداخت . بادکنک به طرف خودش برگشت .شیوا : بابا ! هم بازی من شد . بادکنکو واسه من انداخت . بعد گفت: اسم تو چیه ؟ ... پنکه ... اسم منم شیواست ... بابا ! با پنکه دوست شدیم . ببین ! - شما (ویرایش | حذف)

نظر


+ شیوا وقتی فهمید خواهرش میخواد بره شهرستان برای زندگی بهش گفت : کاشکی اون موقع که مامان می خواست تو رو شوهر بده عقلش بزرگ بود ! عقلش می رسید که تو همبازی منی !
^ 95/5/13 - تغییر : [قلمدون] 95/5/13
- نوسازی - نظر
شیوا شکلات رو که گوشه دهنش جا داده بود نشون داد و گفت : بابا ! یه جایی خدا به ما داد می تونیم چیزیو قایم کنیم . نگاه ! - شما (ویرایش | حذف)

گفتم : چه شلوار قشنگی . از کجا اومده ؟ شیوا : از شمال بافت . مامان پارچه شو داد یه نفر دوخید ! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا و خواهر بزرگش بازی می کردن . خواهرش پرسید : امام هشتم هنگام شهادت چند سال داشت ؟ شیوا : خیلی بزرگ بود !
^ 95/5/13 - تغییر : [نرگس 1] 95/5/13
- نوسازی - نظر
س : تنها فرزند امام هشتم که بود ؟ شیوا : حضرت رقیه ؟! - شما (ویرایش | حذف)

س : امام رضا در چند سالگی به امامت رسید ؟ شیوا :معلممون به ما گفته . بذار فکر کنم . روز قیامت !!! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا وقتی فهمید خواهرش میخواد بره شهرستان برای زندگی بهش گفت : کاشکی اون موقع که مامان می خواست تو رو شوهر بده عقلش بزرگ بود ! عقلش می رسید که تو همبازی منی !

^ 95/5/13 - تغییر : [نرگس 1] 95/5/13
- نوسازی - نظر

نوشته شده در  جمعه 95/5/29ساعت  11:47 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]