سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا : بابا ! تو نمیدونی نونو با چی درست می کنن . نمیدونی .
         خمیرو اینجوری می کنن . نونو میذارن تو آتیش در میارن به همه میدن .
         خمیرو میذارن تو آتیش نون میشه . بعد به تو میدن . به آدما میدن .
گفتم : از کی یاد گرفتی ؟
گفت : یه فیلم رو دیدم - برنامه کودک . خمیر می کرد نونو میذاشت تو آتیش بعد به همه می داد !!!
 



شیوا : بابا 7 سین ( عروسک حاجی فیروز ) کی میره خونه شون ؟
گفتم : نمیره . پیش ما می مونه تا 14 روز .
شیوا : اگه خوراکی ها رو بخوریم دیگه عید برای فردا نمی مونه !!! 


سر سفره 7 سین یه عروسک پارچه ای گذاشت .
شیوا : بابا ! بچه مو بستم چونکه فرار نکنه !!!


شیوا : بابا 1 یه ساعت دیگه کلاس بابا 7 سین شروع میشه .
 گفتم : کلاس ؟؟؟
گفت : آره . میگه " سلام سلام بچه ها " . تو باید اگه خوشت اومد حرفاشو بنویسی !!!


شیوا : من همه ش چیزای خوبو میدم به تو .
 گفتم : چرا ؟؟؟
گفت : ( چونکه ) چیزای بدو - چیزای معمولی رو خودت می گیری !!!


کپسول ژلاتینی روغن ماهی به شیوا دادم .
گفت : توش آبه ؟
گفتم : آره .
  گفت : شیشه هم داره ؟!!
گفتم : نه .
گفت : این چیه که بسته ئه توش آبه ؟!!
بعد از لحظه ای گفت : من دندون به اون زدم بدمزه بود - تلخ بود . مامان ! من اون قرص گنده ئه رو خوردم !!!


مادرش گفت : بیا بهت زینکتو ( شربت زینک ) بدم .
شیوا : مگه من دوباره مریضم ؟!!



گوشه ای از پوست انگشتش کنده شد .
شیوا : بابا ! بابا ! پوست دوباره در میاد ؟ پوست من ؟
گفتم : آره .
گفت : من الان پوستمو میخوام !!!

 شیوا : بابا ! من آب شیرین کن می خورم !!!

  رفت و از آب شیرین کن برای خودش آب ریخت .

داخلش حبه قند انداخت .

مادرم یواش به من گفت که شیوا قند برداشته .

چهره ام رو ناراحت نشون دادم .

شیوا : من یه بار کوچیک بودم هی آب قند می خوردم !!!




شیوا : بابا ! یه روز برا من توت فرنگی می خری ؟
  گفتم : آره .
شیوا : فاطمه ! الان زمستون نشده ؟ توت فرنگی هم اومده ؟ بابا ! برا من توت فرنگی بخریا .
گفتم : خا ( خوب ) .
گفت : واقعی بگیا .

واقعی بگیا - ||علیرضا خان||


می خواستم کامپیوترو خاموش کنم .
شیوا : بذار من خاموش کنم .
بعد داد زد : مامان ! من کامپیوترو تنهایی خاموش کردم !!!

پشت کامپیوتر بودم .
شیوا : بابا ! بیا بخوابیم . لامپا رو خاموش کنم ؟ آره ؟ خاموش می کنم تاریک بشه تو نتونی بخونی !!!


داشت بازی می کرد .
یه ظرف خالی آورد جلویم و گفت : بابا ! تمشک می خوری ؟
چن تا برداشتم .
گفت : همه رو خورد . بابا ! چرا همه زیاداشو خوردی ؟ الان دل درد میشی دیگه !!!
         همه ش بهت میگم زیاداشو نخور برا مهمون بمونه !!!

موش بخوره این دخمل نازو - سنگ صبور

نوشته شده در  جمعه 93/2/12ساعت  11:7 صبح  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]