سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آخر شب بود . شیوا : تو چرا از ما اجازه نگرفتی رفتی تو کامپیوتر ؟؟؟ من خوابم نمی بره با صدای این کامپیوتره !
^ 3:19 عصر - آخرین تغییر : [نور الزهراء] 8:16 عصر
- نوسازی - نظر
رفته بودیم خونه مادرم . اتاق پر از مبل بود و فضا کوچیک . خواهرم گفت : داداش ! این امانت رو نگه دار نیفته . به شیوا گفتم : نرو اون ور من می ترسم . گفت : تو که بزرگی . گریه می کنی ؟ آدم که بزرگه نمی تونه گریه کنه.دخترا که کوچولوئن باید گریه کنن .آدم که بزرگه باید شجاع باشه . دخترا که کوچیکترن باید شجاع نباشن !!! حرف منو گوش کن گریه نکنی من رفتما . گفتم : می کنم . گفت : چرا ؟ آدم که شجاعه. - شما (ویرایش | حذف)

حرف منو گوش نمی کنی ؟ تو که شجاعی . نمیخوای مثل آدم باشی ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا رو به من : من دوست دارم تشک تو بخوابم . تشک تو نرمه . فاطمه چرا تشک مامان خوابید ؟ آخه مامان جا نداره . من که بابا رو دوست دارم تشک بابا می خوابم فاطمه که مامانو دوست داره تشک مامان بخوابه . چقدر فاطمه زودتر خوابید !!! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا: بابا ! اینقدر حرف نزن من مریضم ( حوصله ندارم ). گفتم : خوب . تو چرا حرف می زنی ؟ لبخندی زد و گفت : مریض باید حرف بزنه !!!  - شما (ویرایش | حذف)

شیوا که 1 متری من دراز کشیده بود رو به مادرش گفت : منو ببر پیش بابا . همین الان . مامان ! من حال ندارم قلت بزنم . مریضم !!! میخوام بخوابم . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : درس بخونیم . مگه تو نگفتی فردا درس بخونیم ؟ گفتم : من که یادم نیست . شیوا : ولی من یادمه . دیشب که شب بود بعدش که روز شد -الان !!! ___________شیوا از خواب بیدار شد دید که مادرش ( رفته بازار) نیست شروع کرد به گریه . فاطمه شماره همراه مادر رو گرفت و شیوا با گریه با مادرش صحبت می کرد : من برنامه کودک نمیخوام .تو رو میخوام . فاطمه گفت : بگو " چیپس " بخره . شیوا : چیپس بخر با بستنی
^ 4:11 عصر - آخرین تغییر : [نور الزهراء] 8:13 عصر
- نوسازی - نظر
داشتیم درس می خوندیم . همراه با نقاشی . کلمات آسون رو بلد بود مثل " بابا - مامان - مار - ... " گفتم : " گ آ و " میشه چی ؟ گفت : شلوار !!! گفتم : "ش ی ر " میشه چی ؟ گفت : پربانه !!!  - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : چرا خاموش نمی کنی ؟ خسته شد . خسته شد کامپیوتر !!! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : چرا هر چی می خورم دلم سیر نمیشه ؟!! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : چرا لاکتو پاک کردی ؟ مادرش گفت : برای اینکه میخوام وضو بگیرم . وضو باطل میشه . شیوا : باطل نمیشه !!! من برای نماز لاکمو پاک نمی کنم . آخه میخوام همه ببینن !!! 

^ 3:41 عصر - آخرین تغییر : [پناه خیال] 5:3 عصر
- نوسازی - نظر
شیوا : کاشکی من ماشین حساب بلد بودم . من ماشین حساب میخوام . فاطمه ! یادته بابا برات ماشین حساب خرید من خراب کردم کوچیک بودم . - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا دور اتاق می چرخید . گفت : بابا ! چرا به من فکر نمی کنی ؟ گفتم : فکر می کنم . گفت : ( چرا )نگاه نمی کنی ؟ - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا : چرا آب می خورم دهنم شور می کنه ؟ - شما (ویرایش | حذف)

 

عکس 2 سالگیشو آورد و گفت : من اینجا قشنگ ترم یا الان ؟ گفتم : الان . گفت : اینجا چی ؟ گفتم : اونم قشنگه . گفت : هر 2 تا مون ؟!! بعد نظری به عکس انداخت و گفت : انگار رفتم بهشت !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

شیوا سرلاک می خواست و من مخالف بودم.مادرش گفت:دعا کن پولدار بشم برات می خرم. شیوا:خدایا !یه گنده پول بده به مامان سرلاک بخره برا من .بابا این همه سرلاک داره برای من نمیاره . به بچه های خوب میده . مگه من بچه خوب نیستم ؟هستم دیگه .مگه من بچه بدیم؟ همه رو بچه ها تموم می کنن برای من نمی مونه . باش قهرم . با بابا !!! - شما (ویرایش | حذف)

 

مادرش گفت:حالا دیگه حرف نزن خوابیم .شیوا : منم میخوام بخوابم .این نمیذاره .مادرش گفت : کی ؟ اشاره کرد به خودش و گفت : خودم . با خودم قهرم !!!

نوشته شده در  پنج شنبه 92/12/1ساعت  10:54 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]